روشنایی روز جاشو به تاریکی شب داده بود ، کالسکه های اشرافی یکی پس از دیگری رو به رو عمارت توقف میکردن تا لرد ها و دوشیزه ها با لباس های اشرافی خود از آنها پیاده شوند و وارد عمارت شوند.
هری از پنجره اتاقش نگاهی به پایین انداخت ولی تشخیص مهمان ها کمی با ماسک هایی که به صورت زده بودن مشکل بود.هری ماسک نقره ايي رنگ که روی میز بود و برداشت و روی صورتش گذاشت ، همیشه جشن بالماسکه به بقیه جشن ها ترجیح میداد ، حداقل تو این جشن کمی میتونست راحت تر باشه و امکان شناخته شدنش کمتر باشه.
برای آخرین بار به خودش تو اینه نگاهی انداخت ، ماسک نقره ايي رنگش حالا جلوه کت شلوار مشکیش با طرح های نقره ايي روش و بیشتر کرده بود.+آماده شدی؟
ژربرا با لباس پفی قرمز رنگی درست به رنگ موهاش و ماسکی به رنگ مشکی با پرهای قرمز در چهارچوب در منتظر هری ایستاده بود ، هری دستی به کت شلوارش کشید و به سمت ژربرا رفت و بعد از گرفته شدن بازوش توسط ژربرا هر دو از پله های عمارت پایین رفتن.هری نگاه کوتاه و گذرایی به سالن انداخت تا شاید بتونه دراکو پیدا کنه ولی تلاشش موفقیت آمیز نبود و به اجبار همراه ژربرا پیش یکی از بزرگترین اشراف زاده های شهر رفت و گرم صحبت شدن.
چند ساعتی از شروع مهمانی گذشته بود و هری کماکان دنبال دراکو بود ولی هیچ اثری ازش نبود .
یعنی ممکنه به المان برگشته باشه؟ اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ و همینطور سوال های بی جواب متعددی که توی ذهنش ایجاد میشدن.توی افکار خودش غرق بود که با صدای ژربرا به خودش اومد.
+هی شنیدی چی گفتم؟
_ببخشید اصلا حواسم نبود.
+گفتم نمیخوای برقصیم؟
_نه حالم خیلی خوب نیست ، خودت برو من....
+یعنی میگی تنهایی برقصم؟یعنی بالاترین مقام این کشور نمیخواد توی رقص شرکت کنه؟هری میفهمی چی میگی؟
×بهتره بگیم میخواد شرکت کنه ولی با تو نه!هری با لبخندی به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن دراکو که ماسک سورمه ايي درست به رنگ کت شلوارش به چشم زده همه نگرانی هاش از بین رفت.
ژربرا با خشم به فردی که پشت سر هری ایستاده بود نگاه کرد و بعد رو به هری برگشت و با عصبانیت گفت:
+هری دیگه هیچی مثل چند سال پیش نیست ، حتی فکرشم نکن که بذارم با این...با این...جاسوس کثیفی که از طرف بیسمارک اومده جایی بری._حق نداری راجبش اینطور حرف بزنی ، بعدم فکر نمیکنم نیازی به اجازه تو داشته باشم.
+معلومه از جونت سیر شدی که همچین حرفی میزنی ، یا اینکه عشق کورت کرده.
دراکو هری کنار زد و فاصله خودش و ژربرا به حداقل ممکن رسوند.
×هیچکس نه میدونه هری کیه نه خبر از رابطه ما داره پس اگه بفهمم کسی از این ماجرا بویی برده معلوم میشه کار تو بوده و اون موقع زنده ات نمیذارم.
دراکو این و گفت و دست هری گرفت و با خودش به وسط جمعیت برد.همه انقدر سرگرم رقص و صحبت کردن بودن که هیچکس کوچک ترین اهمیتی به حضور دراکو و هری در اون وسط نمیداد.
×کارم چطور بود؟
هری خنده کوتاهی کرد ودستای دراکو گرفت.
_بهتر از این نمیشد ، راستش دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که امشب بیای فکر کردم به آلمان برگشتی.
×فکر کردم اگه دیر تر بیام اینطور بیشتر هیجان زده میشی.
_راستی اليزابت کوش اونم اصلا امشب ندیدم.
×گفت حالش خیلی خوب نیست و خواست که امشب تو اتاق بمونه.
_امیدوارم هیچ وقت دیگه از اتاق بیرون نیاد.دراکو خودشم نمیدونست چرا ولی فکر میکرد شاید الان بهترین فرصت برای گفتن حقیقت باشه.
×هری!میتونم...راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم؟
هری انگشت اشاره اش و روی لبای دراکو گذاشت.
_میشه بذاریش برای بعدا؟ میخوام امشب فقط بهمون خوش بگذره.
هری دست دراکو گرفت و پشت کمر خودش گذاشت ، دست خودش هم روی شونه دراکو گذاشت و با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کرد.
خودش هم میدونست هر لحظه ممکنه یکی متوجه اون ها بشه ولی اهمیتی نمیداد، تنها چیزی که اون لحظه بهش اهمیت میداد دراکو بود.با تموم شدن اهنگ هری حتی فرصت فکر کردن هم به دراکو نداد فقط خیلی سریع اونو همراه خودش به سمت پله ها کشوند ، از پله ها بالا برد و وارد اتاقش کرد و بعد از قفل کردن در بدون هیچ معطلی به سمتش برگشت و لباشو روی لبای سرد دراکو کوبید.
دراکو که تازه به خودش اومده بود دستشو پشت کمر هری گذاشت ، اونو به خودش نزدیک تر کرد و توی گرمای لباش خودشو غرق کرد.هر چه بیشتر میگذشت بوسه هاشون پر حرارت تر و عمیق تر میشد و تا جایی که دیگه هوایی توی ریه هاشون نمونده بود به بوسیدن هم ادامه دادن ، هری کمی خودش و عقب تر کشید و به چشمای دراکو نگاه کرد و در همین حین چند دکمه بالایی پیرهنش و باز کرد.
نگاهی به پوست سفید و درخشان گردن دراکو انداخت و بالافاصله لباشو روی گردنش گذاشت ، بوسه های خیس و گاهی گاز هایی که باعث میشد دراکو زیر لب ناله هایی کنه روی گردنش بجا گذاشت و در آخر به شاهکاری که روی گردنش درست کرده بود نگاهی انداخت.
پوزخندی به قیافه متعجب دراکو زد و همینطور که باقی دکمه هاشو باز میکرد شروع به بوسیدنش کرد ، تقریبا به آخرین دکمه پیرهنش رسیده بود که با تقه ایی که به در خورد لباش و از لبای دراکو جدا کرد و با کلافگی مشت ارومی به دیوار زد...
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻