طولی نکشید که هری و دراکو هم در سالن پذیرایی به بقیه اعضا ملحق شدن ، هری لبخندی به همه زد و با انرژی خاصی بهشون سلام کرد ولی برعکس روز های دیگه هیچکس جواب هری مثل قبل نداد و با بی حوصلگی هرکس سلامی زیر لب گفت.
هری درک میکرد که الان توی وضعیت خوبی نیستن برای همین اروم رفت و صندلی کنار صندلی پدرش نشست ، دراکو هم پشت سرش صندلی کنار هری نشست ولی صدای پدرش مانع این کارش شد.+دراکو میخوام کنار خودم بشینی.
دراکو با تعجب به هری نگاه کرد و از جاش بلند شد و کنار پدرش نشست ، هیچکس دیگه حرفی نزد و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد چاقو و چنگال ها به ظرف ها بود ولی بالاخره این سکوت توسط هری شکسته شد.
_پدر راستش میخواستم یه چیزی بگم.
لویی سرشو بالا آورد و با بی حس ترین حالت ممکن به هری نگاه کرد ، هری با دیدن نگاه لویی لرزه ایی به تنش اوفتاد ولی سعی کرد اروم باشه._میخواستم بگم...ما خودمون دیروز از قصر رفتیم بیرون...میدونم واقعا کار اشتباهی کردیم ولی...
حرف هری با بلند شدن لویی از روی صندلی و رفتنش به سمت پله نصفه موند.
هری با تعجب نگاهی به مادرش انداخت.
_اتفاقی اوفتاده؟
ماری لبخند ساختگی به هری زد و با صدای لرزون گفت:
نه فقط پدرت یکم خسته است ، خودت که بهتر از وضعیت الانمون خبر داری.
هری دیگر هیچی نگفت و همگی بی صدا مشغول خوردن صبحانه شون شدن.
بعد از تموم شدن صبحانه ژولیت و ماری به سمت حیاط رفتن و ژان هم مثل همیشه به اتاق کار لویی.•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
ژان تقه ایی به در زد و بعد از شنیدن صدای لویی وارد اتاق شد و در پشت سرش بست.
لویی لیوان شرابشو توی دست داشت و از پنجره به بیرون زل زده بود.
+لویی کی میخوای بهشون بگی؟
لویی آهی کشید و سمت ژان برگشت.
_نمیدونم ولی من نیکولاس و خوب میشناسم مطمئنم همونطور که سباستین گفته بود میخواد من و بکشه و وقتی ببینه من جانشینی ندارم حکومت و از ان خودش کنه.
+میخوای هری جانشین خودت کنی یعنی؟ولی اون هنوز خیلی کوچیکه..._چاره دیگه ایی ندارم ، باید با لرد لامبرت صحبت کنم تا حداقل تا پس فردا با ژربرا به قصر بیان ، دوست ندارم رابطه هری و دراکو از این که حس فراتر بره.
+به نظرت این کار درستیه؟منظورم اینا اونطور که نشون میده این دو تا تو این مدت خیلی به هم وابسته شدن و...
_برای نجات دادن حکومت مجبورم...•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
حالا سالن پذیرایی کاملا خالی شده بود و فقط هری دراکو اونجا بودن.
+به نظرت نباید بهشون میگفتیم؟
_نه هری اتفاقا کار خیلی خوبی کردی.
+به...به نظرت سباستین زنده است؟
دراکو شونه هاشو به نشونه نمیدونم بالا انداخت.
هری که خیلی وقت بود که دنبال فرصتی میگشت تا خودشو خالی کنه ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه اش سرازیر شد و بعد از چند دقیقه فقط هق هق های اروم هری بود که فضای سالن بزرگ قصر و پر کرده بود ، دراکو از روی صندلی بلند شد و اروم کنار هری نشست و اونو در اغوش کشید._هری اروم باش.
+اگه چیزیش بشه من مقصرم ، اگه من از قصر نمیرفتم هیچ وقت مجبور نبود دنبالم بیاد تا بمیره.
_هری تو مقصر نیستی اون خودش دوست داشته بیاد و هیچ اجباری در کار نبوده، مگه نشنیدی کل نگهبانا دنبالمون بودن دیر یا زود پیدامون میکردن.
دراکو دستشو توی موهای هری فرو برد و اروم نوازششون کرد و بعد از چند دقیقه دیگه صدای هق هق های هری کاملا قطع شده بود و فقط اروم و بی صدا توی بغل دراکو اشک میریخت.دراکو دستاشو دو طرف صورت هری گذاشت و به سمت بالا هدایتش کرد ، توی چشمای زمردی هری که حالا کاملا خیس شده بودن نگاه کرد و بوسه ایی روی پیشونیش گذاشت.
_پاشو بریم یه جایی که فقط خودمون باشیم.
دراکو از جاش بلند شد و دست هری گرفت و هر دو به سمت طبقه سوم رفتن...
بالاخره به راهرو طبقه سوم رسیدن ، مثل همیشه هیچکس اونجا نبود ، توی قصری به این شلوغی اونم تو وضعیت الان پیدا کردن همچین جایی که هیچکس نتونه مزاحمت بشه واقعا خوش شانسی بود.دراکو هریو سمت دیوار هل داد و هری بین خودش و دیوار زندانی کرد ، دستاشو دو طرف هری گذاشت و کمی روش خم شد و جمله ایی زیر لب زمزمه کرد:
_اگر روزی برسه که از هم جدا بشیم و آخرین کلماتم “
"دوستت دارم" نبود بدون که وقت کافی برای گفتنش نداشتم.
دراکو بلافاصله لب هاشو به لب های هری که درست مثل شکوفه های بهاری به همون لطافت و به همون سرخی بودن رسوند و بوسه ایی روشون گذاشت ، بوسه هاشو طوری روی لب های هری با ملایمت میزاشت که انگار واقعا شکوفه های بهاری بودن که با یه ضربه کوچیک از بین میرفتن...هری اروم دستاشو بالا اورد ، پشت گردن دراکو حلقه کرد و بوسه هاشونو عمیق تر کرد...
هر دو با عشق هم و میبوسند ولی هیچ کدوم نمیدونستن که شاید هم آخرین بوسه شون باشه....
ESTÁS LEYENDO
Séparation forcée
Fanfic*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻