پارت ۶۹

172 32 0
                                    

به ساعت کوچیک روی میزش نگاهی انداخت ، عقربه ها خبر از ساعت هشت صبح میدادن ، یکم برای بیدار شدن زود بود ولی تصمیم گرفت امروز زودتر بیدار بشه تا بتونه قبل از صبحانه با دراکو حرف بزنه.
ملافه سفید رنگی که دورش پیچیده شده بود و کنار زد و چند دقیقه ای روی تخت نشست.

دستی توی موهای به هم ریخته اش کشید و از روی تخت بلند شد و مثل روزای دیگه بعد از دوش کوتاهی که گرفت و پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون رفت.
پشت در اتاق دراکو وایستاد و چند ضربه کوتاهی به در زد ، وقتی دید صدایی نمیاد دوباره کارشو تکرار کرد ولی این بار هم چیزی جز سکوت به گوشش نخورد.

اروم دستگیره‌ در و چرخوند و وارد اتاق شد.
با چیزی که روبه روش دید ناگهان سرمای شدیدی کل وجودش و فرا گرفت،  اتاق کاملا خالی بود نه خبری از دراکو بود و نه وسایلش که تمام این مدت که در عمارت بود اونجا بودند.
حس میکرد بدنش بی حس شده  و توانایی حرکت ازش گرفته شده  ، دستشو به دیوار کنار در تکیه داد تا از افتادنش روی زمین سرد و سفت جلوگیری کنه.

حس می کرد چیزی که همیشه ازش میترسید اتفاق افتاده و به واقعیت تبدیل شده ، فکر اینکه دراکو ترکش کرده باشه باعث می شد بخواد خودش و از پنجره کوچک اتاق به پایین پرت کنم.
آروم کلمه نه رو با خودش مدام تکرار می کرد" نه...نه...نه... نه...این امکان نداره... این کارو با من نمیکنه...این کارو نمیکنه..."هر طور شده بالاخره دستشو از روی دیوار برداشت و زانو هاش که شل شده بودن و توانایی ایستادن نداشتن وادار به ایستادن و حرکت کرد، از اتاق بیرون رفت  و در عرض چند دقیقه کل عمارت و زیر و رو کرد ولی هیچ خبری از دراکو نبود.

با حالت آشفته ای که داشت ، به سمت اتاق خدمتکار ها قدم برداشت.
فرانک که داشت از اتاقش خارج می شد با دیدن هری سری به سمتش رفت.
+ حالتون خوبه قربان؟
تو این چند سال که اونجا کار می‌کرد هیچ وقت هری تو اون وضعیت و شرایط ندیده بود ، سریع یکی از دست های هری و دور گردن خودش انداخت و به سمت اتاقش برد.

+ بفرمایید قربان یکم بشینید ، حالتون بهتر میشه!
ولی هری همون لحظه دست فرانکو پس زد ، با اینکه شوکی که بهش وارد شده بود مانع درست حرف زدنش می‌شد ولی با این حال گفت:
_ت...ت..تو... دیشب... کجا... بب...بودی..؟
+همینجا تو عمارت بودم قربان ، جایی نرفته بودم؟
_می...دونی...دراکو کج...ا....رفته؟
+قربان آخرین بار دیدم که به اتاقشون رفتن بعد از اون هم تا چند ساعتی که من بیدار بودم از اتاقشون خارج نشدن.

_ نگهبانان... نگهبانا چطور؟ نمی...دونی... اونو دیدن یا نه؟
+ نه قربان ، بعدم  قربان بعضی از نگهبانان کل شب و دم در واینمیستن چند وقت بود میخواستم....
این حرف باعث شد عصبانیت هری از چیزی که هستم بیشتر بشه و مشتی روی دیوار بکوبه.
_ پس این نگهبانان به چه دردی می خورن؟
با تن صدای نسبتا بلند هری تمام خدمتکارها در اتاقشان را باز کردند و هر کدام بعد از دیدن هری هینی
می کشیدند ایا با تعجب بهش نگاه می کردند ، آخر هیچ کدوم هری و تا آن زمان اینطوری ندیده بودند.
اینقدر آشفته ، انقدر کلافه و انقدر عصبانی...

میدونست اینجا بودنش و داد زدن سر خدمتکارا هیچی و درست نمیکنه ولی نمیدونستم باید چیکار کنه... کجا باید دنبالش بگرده.
درست همون حسی و داشت که چند سال پیش
تجربه اش کرده بود ، همون روزی که او و خانواده‌اش برای همیشه به آلمان رفتن ، اون موقع هم بدون خداحافظی  ترکش کرده بود درست مثل الان...

با یادآوری این موضوع ناگهان جرقه‌ای توی ذهنش زده شد و سریع از آنجا خارج شد ، با خودش گفت شاید اتفاقی برای پدر و مادرش پیش اومده ! شاید هم مجبور شده به آلمان برگرده. سریع از پله های مرمری سفید رنگ بالا رفت و وارد اتاق کارش شد کاغذ پوستی  از تو کشو برداشت و بعد از آغشته کردن قلمش به مرکب که مقداری ازش هم روی میز ریخت شروع به نوشتن کرد.

فکر کرد شاید با فرستادن این نامه به آلمان بتونه از حال دراکو باخبر بشه و مطمئن بشه که اونجاست ، خیلی سریع نامه و تا کرد و توی پاکتی گذاشت ولی همون لحظه چشمش به پاکت نامه ای که روی میز بود خورد انقدر حواسش پرت بود که تازه متوجه این نامه شده بود.

سریع نام واز روی میز برداشت ولی با دیدن اسم دراکو که روی نامه نوشته شده دست هاش شروع به لرزیدن کرد ، ترس از متن نامه تمام وجودش و فرا گرفته بود !
نمیخواست تمام چیزهایی که تو این مدت بهش ایمان داشته و می پرستیده بعد از خوندن چند خط نامه نابود بشه.

ولی چاره‌ای جز باز کردن و خوندن نامه نداشت ،  پاکت نامه و پاره کرد و روی میز انداخت.
" هری عزیزم امیدوارم زمانی که داری این نام و میخونی حالت خوب باشه و از دستم عصبانی نباشی.
خیلی چیزا بود که می خواستم توی این مدت بهت بگم ولی هر بار ترس از اتفاقای بعدش مانع گفتنم میشد.
نمیدونم از کجا شروع کنم برای همین سریع میرم سر اصل مطلب ، زیاد کشش نمیدم ، راستش از اول تنها دلیل اومدن من به فرانسه نقشه بیسمارک بود.
نقشه ای که باعث نابودی فرانسه می شد ، اون منو به اونجا فرستاد تا با پرت کردن حواس تو و بقیه راه رسیدن به خواسته هاش و هموار تر کنم ، ولی از همون لحظه اولی که وارد فرانسه شدم اتفاقاتی افتاد که حتی تو خواب هم نمی تونستم تصورش و بکنم !
مثل دیدن تو... در اغوش کشیدن تو...بوسیدن تو  و با تو بودم. دیگه هیچ اهمیتی به بیسمارک و یا کارهایی که می خواست بکنه نمیدادم فقط تو بودی که برام اهمیت داشتی ولی همه چیز اون طور که انتظارشو داشتم پیش نرفت و بیسمارک زودتر از چیزی که فکرشو میکردم از موضوع با خبر شد.
بهتر بگم اون حتی قبل از اومدنم به اونجا هم از زنده بودنت خبر داشت و برای همین من و فرستاد که جا داره حداقل به خاطر این کارش ازش تشکر کنم چون باعث شد دوباره حس قشنگی که سال ها بود ازش دور بودم و تجربه کنم.
ولی چند روز پیش با تحدید کردنم باعث برگشتم به آلمان شد. هیچ وقت دوست نداشتم ترکت کنم ولی مجبور بودم ، اینطوری هم برای تو بهتره هم برای من ، امیدوارم روزی برسه که دوباره بتونیم کنار هم بدون وجود هیچ مزاحمی و بدون هیچ ترسی زندگی کنیم ، تا اون موقع مراقب خودت باش!
عشق من
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺣﺪ ﻭ ﻣﺮﺯی ﺑﺮﺍی ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪنی ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺍستنی ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮی ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
ﺗﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمی ﺷﻮی ، ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ.
دوستدار تو دراکو"

قطرات اشک از چشمان هری بدون هیچ معطلی به سمت پایین جاری شدن و حالا قطرات اشک هری هم به قطرات اشک دراکو که روی کاغذ به جا مانده بود پیوستن...

Séparation forcéeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant