پارت ۴۲

228 44 7
                                    

برای آخرین بار توی اینه به خودش نگاهی انداخت ، تا به امروز حتی یه بارم کت مشکی به تن نکرده بود برای همین با اون لباس احساس غریبی میکرد ، چین‌های ریز قسمت بالایی پیرهنش و از زیر کت دراورد ، فکر کرد شاید اینطور بهتر باشد.
همه چیز درست و کامل انجام شده بود ولی هنوزم نبود یه چیزی حس میشد و اون چیز عشقی بود که توی قلب هری وجود نداشت ، البته بهتر بگیم وجود داشت ، ولی اون عشق برای ژربرا نبود...
با شنیده شدن صدای در هری از افکارش بیرون اومد و به در خیره شد.
+بفرمایید

ماری اروم در اتاق و باز کرد و وارد اتاق شد ،لبخند گرمی به هری زد و به سمتش اومد.
_این لباس خیلی بهت میاد ، کم کم داری به یه شاهزاده واقعی تبدیل میشی.
هری لبخند کوتاهی زد.
_همه چیز آماده کردیم ، مهمون هام کم کم دارن میرسن ولی خب تعدادشون خیلی کمه برای همین اذیت نمیشی.
هری چیزی نگفت و فقط از تو اینه به مادرش نگاه میکرد.
+مادر! لازمه که حتما این کار انجام بشه؟
ماری آهی کشید و دستشو روی شونه هری گذاشت.
_میدونم این چیزی نیست که خودت دوست داشته باشی انجامش بدی ، میدونم حتی کوچک ترین حسی هم به ژربرا نداری ولی بعضی وقتا مجبوری از بعضی چیزا بگذری.
مخصوصا ادمی با موقعیت تو خیلی وقتا باید از کارا و حتی افرادی که دوسشون داره بگذره و کاری انجام بده که به صلاح همه باشه...

بغض گلو هری می‌فشرد و هر لحظه ممکن بود هری دیگه نتونه خودش و نگه داره و اشک از چشماش جاری بشه.
ماری هری سمت خودش برگردوند و اونو در اغوش گرفت.
_دراکو خیلی دوست داره هری...
با این حرف ماری هری سرشو بالا اورد و به مادرش نگاه کرد ، ماری قطرات اشکی که روی گونه هری بود و پاک کرد و لبخندی بهش زد.
_میدونی اگه وضعیتمون این نبود هیچ وقت نه من نه پدرت مجبورت نمی‌کردیم ازش جدا بشی ، خودت خوب میدونی الان هممون مجبوریم کارایی انجام بدیم که دوست نداریم ، ولی مطمئنم دراکو به این راحتی تنهات نمیزاره ، بهت قول میدم...

             •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

سر و صدا مهمون ها که در طبقه بالا بودن راهرو هارو پر کرده بود ،هری با قدم های آهسته از پله ها بالا رفت ، هر قدمی که به سمت طبقه بالا برمی‌داشت بیشتر یاد خاطراتش با دراکو که توی گوشه کنار راهرو های قصر داشتن می افتاد و حالش بدتر میشد.
بالاخره به سالن طبقه بالا رسید ، سالن به زیبایی با گل های رز فرانسوی تزئین شده بود ، صندلی ها درست مانند کلیسا چیده شده بود و در انتهای سالن جایگاهی بود که هری باید اونجا دست ژربرا میگرفت و باهاش ازدواج میکرد.

لحظه ایی تردید کرد و قدمی به عقب برداشت تا از سالن خارج بشه ولی با قرار گرفتن دستی روی شونه اش سر جاش وایستاد ، همون لحظه لویی توی لباس مخصوص خودش در حالی که تاج طلایی اش را به سر گذاشته دید که لبخندی به پهنای صورتش به او میزد.
+همه چی خوبه هری؟
_اا...اره...فکر کنم.
+خوبه...همراهم بیا دیگه باید توی جایگاهت وایستی ژربرا چند دقیقه دیگه وارد میشه.
هری با قدم های لرزان به سمت جایگاه مخصوصش میرفت که چشمش به ژان و ژولیت خورد ولی خبری از دراکو نبود، ژان کلاه پر دار شیکی به سر داشت و یه کت مشکی با یقه های آهار دار به تن کرده بود ، ژولیت هم مثل همیشه پیراهن اشرافی مشکی به تن کرده بود ، هر دو با دیدن هری لبخند گرمی بهش زدن.

هری توی جایگاه مخصوصش قرار گرفته بود و مهمان ها هم روی صندلی هایی که درست رو به روش بود نشستند ، طولی نکشید که ژربرا با لباس پف دار سفید رنگی و کلاه شیکی که با پر های طوسی تزئین شده بود همراه پدرش وارد سالن شد.
با هر قدم که به هری نزدیک میشد هری بیشتر دلش می‌خواست از گودالی که خیلی وقته توش گیر اوفتاده بیرون بیاد و تا جای ممکن از اونجا دور بشه ، ولی این چیزی بود که فقط توی رویاهاش میتونست اونو عملی کنه.

بالاخره ژربرا درست مقابل هری قرار گرفت و دستای هری توی دستاش گرفت ، هری نفس عمیقی کشید ، دیگه هیچ راه فراری نداشت و باید با واقعیت رو به رو میشد ، سعی کرد خودش و درست مثل ژربرا خیلی مشتاق نشون بده ولی هر چه بیشتر سعی میکرد ناموفق تر از قبل میشد.
چشمش رو توی سالن چرخوند تا ببینه میتونه دراکو پیدا کنه و درست همون موقع چهره ناراحت پسری با موهای طلایی که به زور سعی میکرد لبخندی بزنه ولی چشماش سرشار از غم بود و کنار در دید.
دراکو بغضمو قورت داد و کلمه "دوست دارم" زمزمه کرد ، هری لبخندی به دراکو زد ولی بلافاصله لباش و روی هم فشرد تا بغضش بیشتر از این خودشو نشون نده ، نمیتونست یه لحظه هم از دراکو چشم برداره ولی مجبور بود ، پس نگاهشو به ژربرا داد و دراکو هم برای آخرین بار اجزای صورت هری با دقت از نظر گذروند و از سالن خارج شد...
بعضی وقتا عاشق چیزایی میشیم ، که به مرور زمان بخشی از ما میشن و وقتی میخوایم از اونا جدا بشیم یا بزاریم برن ، انگار بخشی از وجود خودمونه که داره ترکمون میکنه  ولی باید بزاریم برن ، چون در آخر دوباره به خودمون برمیگردن...

Séparation forcéeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon