پارت ۲۷

333 65 6
                                    

خورشید در آسمان قصر وقصایی نور افشانی میکرد ، برف ها کم کم در شرف اب شدن بودن ولی هنوزم باغ بزرگ قصر سفید بود ، هری و دراکو تو همون ایوانی که صبح اونجا بودن نشسته بودن ، هری سرشو روی پای دراکو گذاشته بود و هر دو به آسمون صاف که هر از گاهی تکه ابر های سفیدی در آن نمایان میشد ولی به سرعت باد اون هارو به سمت دیگری میبرد نگاه میکردن ، یه جورایی میشه گفت حالا رابطشون صمیمی تر شده بود ولی هیچ کدوم جرئت به زبون اوردنشو نداشتن ، البته نیازی به گفتن نبود هر دوشون خوب میدونستن که چه حسی به هم دارن.

هری نگاهشو از آسمون گرفت و به جاش به صورت دراکو نگاه کرد و طولی نکشید که دراکو هم سرشو پایین آورد و به هری نگاه کرد. هری دستشو بالا اورد و کنار صورت دراکو گذاشت و با انگشت شستش اروم گونه اشو نوازش کرد ، این کار هری باعث شد پوست سفید گونه های دراکو یکم رنگ گلبهی به خودشون بگیره.

+به نظرت میمیریم؟
_خیلی احمقی اگه فکر میکنی با یه شورش مردم قراره بمیریم.
+اگه هم قراره بمیریم دوست دارم با هم بمیریم.
هری این و گفت و لپ دراکو با دستش گرفت.
_اه چی کار میکنی! دردم اومد.
هری خنده کوتاهی کرد و دستشو بیشتر فشار داد.
_ای ای ولم کن باشه میمیریم.

خنده هری اینبار بیشتر شد و بالاخره دستشو از روی گونه دراکو که الان کاملا قرمز شده بود برداشت.
+ راستش میدونی ، من که اصلا از مردن نمیترسم.
_من که دوست ندارم تو این سن بمیرم خیلی زوده.
هری اصلا توجهی به حرف دراکو نکرد و همینطوری به حرفش ادامه داد.

+فکر کن دست هم و بگریم و از یه بلندی خودمونو پرت کنیم پایین ، من حتی خوابشم دیدم خیلی شاعرانه بود.
_چی تو خواب دیدی دست در دست هم خودمونو پرت میکنیم از یه جا پایین؟

هری تازه فهمید چه سوتی داده برای همین سعی کرد تا دراکو بیشتر از این چیزی نفهمیده بحث و عوض کنه.
+راستش من خواب زیاد میبینم اگه قرار بود همشون واقعا اتفاق بیوفته تا الان من مرده بودم چون یه بار خواب دیدم دارم خون بالا میارم و تو سباستین من و بردید پیش پزشک قصر ، تازه تو من و کول کرده بودی باورت میشه.

_چی من اونجا چی کار میکردم؟
+یه مهمونی تو قصر بود منم غش کردم تو هم یهو سر کلت پیدا شد و من و کول کردی.
هری چند ثانیه ایی سکوت کرد انگار که داشت به یه چیزی فکر میکرد.
+تو خواب که بهم خیلی خوش گذشت صد در صد الانم باید به همون خوبی باشه.

همون لحظه هری از جاش بلند شد و سعی کرد دراکو بلند کنه ، تا حدی تونسته بود ولی دراکو مقاوم تر از این حرفا بود.
_چی کار میخوای کنی؟

+پاشو خودت میفهمی.
_من راحتم تو هم بهتره برگردی سرجات.
+پاشو دیگه خوش میگذره ، البته البته کامل پا نشو یکم خودتو خم کن.

دراکو بالاخره با اصرار های زیاد هری همونطور که هری گفته بود از جاش بلند شد و هریم خیلی سریع خودشو روی کول دراکو پرت کرد که باعث شد دراکو یکمی تعادلش از دست بده و بخواد بیوفته ولی خودشو نگه داشت.

_میتونستی قبلش بهم بگی قراره سوارم بشی تا یه وقت از این بالا پرت نشیم پایین.
هری خنده بلندی کرد و دستاشو دور گردن دراکو محکم تر حلقه کرد.
+نظرت چیه کل قصر و با هم همینطوری بگردیم؟
_تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که تا اتاقت ببرمت.

دراکو دستاشو دور رونای هری گذاشت تا بتونه بالاتر بیارتش.
_فکر نکنم تا اتاقم بتونم ببرمت تو خیلی سنگینی نمیدونم چرا فکر میکردم باید سبک باشی.

+میخوای من تورو کول کنم؟ البته اون موقع یه مشکلی هست که تو تقریبا ۵ سانت از من بلند تری پس این کار غیر ممکنه و بهتره زود تر راه بیوفتی تا خسته تر نشدی.

دراکو هرطور که شده بالاخره تونست یه قدم حرکت کنه و اروم اروم به سمت اتاق هری بره.
_میدونی اگه بابات یا بابام الان مارو اینطوری ببینن چه فکری میکنه؟
+اونا فعلا درگیر کارای خودشونن اگه هم بیان میگم دراکو داره برای جنگ بدنشو گرم میکنه.

دراکو خنده کوتاهی میکنه.
_خیلی دیوونه ایی.
بالاخره به اتاق هری میرسن ،هری در اتاق و باز میکنه و در با دستش هول میده تا دراکو راحت بتونه به مقصد برسونش.

_دوست داری دیگه بیای پایین؟
+تا دم تختم ببری دیگه قول میدم بیام پایین.

دراکو پوفی میکشه و به سمت تخت میره ، کنار تخت وایمیسته و منتظره تا هری دستاشو از دور گردنش ول کنه و پایین بیاد ولی درست برعکس چیزی که تو سر دراکو بود هری دستشو محکم تر درو گردن دراکو قفل میکنه و همراه خودش به سمت تخت میکشه که باعث میشه بالاخره دراکو تعادلش از دست بده و با هم روی تخت بیوفتن.

Séparation forcéeWhere stories live. Discover now