پارت ۶۵

191 31 1
                                    

با قدم های مستحکم و چهره ایی عصبانی توی عمارت راه می رفت و به دنبال هری بود از اول هم میدونست اومدن دراکو به اینجا بی دلیل نبوده ولی حالا که همه چیو از زبان خود شنیده بود داستان حسابی فرق میکرد.
باید هرچه زودتر هری و از اون حرومزاده دور می کرد تا اتفاق بدی براش نیفتاده !

از کجا معلوم شاید مسمومش کنه یا وقتی بغلش کرده چاقو تو بدنش فرو کنه اون هر کاری از دستش بر می اومد...هر کاری...
در نهایت بالاخره هریو تو تراس بزرگ عمارت در حالی که دراکو در آغوش گرفته بود پیدا کرد.
با دیدن اون صحنه از عصبانیت دستاشو مشت کرد.
میخواست وارد اونجا باشه که با شنیدن صدای هق هق های دراکو لحظه‌ای از حرکت ایستاد.
دراکو کاملاً توی آغوش هری فرورفته بود ، ولی با لرزشی که بدنش داشت و صدای هق هق هایش کاملا مشخص بود که داره گریه میکنه.

ژربرا چشمش از دراکو گرفت و به هری که پشتش به او بود نگاه کرد که چطور سعی داره دراکو با نوازش هاش و بوسه هاش و البته حرفاش آروم کنه.
خودشم خوب میدونست اگه الان همه چیزم به هری بگه تا وقتی که خوده دراکو حرفی نزنه باور نمیکنه.
پس فقط در سکوت اونجا رو ترک کرد.
اون مثل الیزابت خانواده ای نداشت که پیششون برگرده ، خانواده او هم درست مثل خانواده هری کشته شده بودند.
پس به تنها جایی که می تونست اون لحظه بره یعنی اتاقش رفت...

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

حالا دراکو کمی اروم تر شده بود و به جای موندن توی تراس زیر هوای بارونی و سرد توی عمارت روی مبل قرمز رنگی نشسته بود و به شعله هایی که در اثر سوختن چوب های تو شومینه به وجود آمده بودند نگاه میکرد.
هری بهش گفته بود همینجا منتظر بشینه تا برگرده.
نمیدونست چه چیزی توی ذهنش میگذره و میخواد به کجا ببرش ، ولی تصمیم داشت امشب به هیچ چیز جز هری فکر نکنه و تا جایی که میتونست بذار بهش خوش بگذره.

بالاخره بعد از چند دقیقه هری در حالی که کت بلند مشکی رنگی به تن و کلاه مشکی رنگی به سر گذاشته بود از پله ها پایین و به سمت دراکو آمد.
+اینارو بپوش.
کت و کلاه مشکی رنگی به دراکو داد و بهش لبخندی زد.
_کجا میخوایم بریم؟
+خودت میفهمی.
دراکو دیگه چیزی نگفت و مشغول پوشیدن چیزایی که هری براش اورده بود شد و طولی نکشید که هر دو بدون اینکه کسی بدونه کی هستند زیر چتر مشکی رنگ بزرگی دست در دست هم توی خیابونا و کوچه های پاریس قدم میزدند.

+ خیلی با اون پاریسی که قبلاً دیده بودی فرق داره نه؟
دراکو چیزی نمیگفت و فقط با شوق و ذوق به مغازه‌ها ، ساختمان‌ها و هر چیزی که دور و برش بود نگاه می کرد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و سری هری و همراه خودش به سمت واگن فروشنده‌ای که شیرینی مورد علاقه هری یعنی تارت میوه ای و میفروخت کشید.

_سه تا لطفاً.
+ولی ما که دو نفریم.
_ نمیخوام بعد از تمام کردن شیرینی خودت مثل همیشه با حسرت به مال من نگاه کنی پس برای تو دوتا میخرم.
هری خنده کوتاهی کرد و خودشو به دراکو نزدیکتر کرد.
ساعت‌ها با هم توی کوچه پس کوچه‌های شهر دور از چشم همه راه رفتن ، خندیدن و عشق بازی کردن و یکی از به یادماندنی‌ترین شبای زندگیشون رو کنار هم ساختن ، ولی هری می‌خواست امشب از چیزی که هستم به یاد ماندنی تر بشه ، پس دراکو همراه خودش به مرتفع ترین مکان پاریس برد.

وقتی به پایین برج نیمه کاره‌ای که توسط فانوس های کوچکی روشن شده بود رسیدن قطرات ریز و درشت باران دوباره شروع به باریدن کرد.
هری چتر بزرگی که در دست داشت و باز کرد و همراه دراکو از پله های چوبی که به بالای برج ختم می‌شد بالا رفت .
با تمام شدن پله بالاخره به بالاترین نقطه ای که تا الان ساخته شده بود رسیدن ، با اینکه هنوز کامل نشده بود ولی الان هم به خوبی می شد کل شهرو از این بالا نگاه کرد.

هر دو کنار هم روی زمین نشستن به منظره زیبای رو به روشون چشم دوختن.
هری چتر رو بین خودشون قرار داد تا بیشتر از این خیس نشن و سرش رو روی شونه دراکو گذاشت.
+ زیبا نیست؟!
_ زیباییش وصف ناپذیر!
+کاش میشد از همین جا داد بزنم تا همه ما را ببینند و دیگه نیازی نباشه از ترس بقیه از هم دور باشیم.
دراکو بوسه ایی روی موهای هری گذاشت.
_ بلاخره اون زمان میرسه بالاخره روزی میرسه که از این عشقی که تمام این مدت پنهان کردیم پرده برداریم ، بالاخره روزی که فقط برای من و توئه هم میرسه.
+ امیدوارم.

هیچکدوم هیچی نگفتن و سکوت بینشون حکم فرما شد و همین سکوت کافی بود تا دراکو دوباره توی افکارش غرق بشه. هیچ ایده ایی از اینکه چه اتفاقی قراره براشون بیفته نداشت ، نمی دونست خودش و هری تا چه زمانی قراره کنار هم بمونن.
حتی اگر هیچ اتفاقی هم قرار نبود واسشون بیفته دوست نداشت حسرت کاری که سالهاست می خواست بکنه توی دلش بمونه.

به حلقه نقره ای رنگ تو انگشت اشاره اش که با یاقوت های سبز ریزی درست به رنگ چشای هری تزیین شده بود نگاه کرد ، چند سال پیش پدر و مادرش این انگشتر را که برای خاندانشان بود بهش هدیه داده بودند و حال اون میخواست اون حلقه به مهم ترین آدم زندگیش هدیه کنه...

Séparation forcéeWhere stories live. Discover now