دستای کشیده و رنگ پریده پسر و توی دستش گرفت و به کمکش از طاقچه کنار پنجره بالا رفت.
دراکو پیشونیش و به پیشونی هری میچسبونه ، دستاشو دور کمرش چفت میکنه و اروم زمزمه میکنه.
+و تو آن گیاه کوچکی هستی که اغوش گرمت را مطلبم.
_و تو آن اقیانوس هستی که قلب کوچک من محتاج تو است.
+نمیدونستم تو هم کتابای امیل زولا( Émile Zola) میخونی.
_اون نویسنده مورد علاقه منه.
دراکو هری بیشتر به خودش نزدیک میکنه تا جایی که دیگه بدناشون کاملا مماس همدیگه قرار میگیره ،
لباشو با زبونش تر میکنه و به لبای هری که حتی از سیب های درخت تنومند توی حیاط عمارت سرخ تره نگاه میکنه ، از تصمیمش مطمئن نبود ولی خیلی دوست داشت هرچه زودتر طعم این لبای سرخ و بچشه و هری در یک چشم به هم زدن دراکو به خواسته اش میرسونه.هری لب های داغشو روی لب های دراکو میزاره و بوسه ایی کوتاه روشون میزاره و اروم سرشو عقب میاره.
_محتاج به وجود اقیانوس نباش آن طرف خورشیدی وجودت را میطلبد.
+خورشید اگر تو باشی محتاجت میشوم ، اگر نیستی اقیانوس را ترجیه میدهم.
دراکو لبخندی به هری میزنه و اینبار خودش لب هاشو روی لب های هری میزاره و به جای بوسه ایی کوتاه بوسه ایی طولانی روی اون ها میزاره.
_حاظرم تا ابد اقیانوست باشم.
+منم حاظرم تا ابد گیاه کوچک تو باشم ، میتونیم همین الان به جایی بریم که دیگه هیچکس باهامون کاری نداشته باشه.
_قول میدی اونجام گیاه کوچیکم باشی؟
+من حتی پس از مرگم گیاه کوچیک تو میمونم.
هری دست دراکو محکم توی دستاش فشار میده.
_اماده ایی؟
+اماده ام تا با تو دور از همه باشم.
هر دو همزمان خودشونو از پنجره به پایین پرت میکنن ، دیگه کسی نبود که بخواد اذیتشون کنه حالا دیکه هر دو کنار هم بودن ، بدون وجود مزاحمی...
ولی طولی نمیکشه که صدای آشنایی توی گوش هری میپیچه._هری...هری...هری...بلندشو....
آروم پلکاشو از هم باز کرد ولی نور شدیدی که به چشماش برخورد کرد اول مانع دیدش شد ولی بعد از چند دقیقه که چشماش به نور اتاق عادت کرد با چهره دراکو که بهش لبخند میزد مواجه شد.
کاملاً گیج شده بود ، نمیدونست چطور از اینجا سر در آورده و چطور دراکو کنارشه .
شاید داشت خواب میدید... آره مشخص بود همه اینا فقط یه خواب مسخره است ، اما در همون لحظه با لمس شدن دستش توسط دست دراکو فهمید که خواب نیست و همه اینا واقعیه. کمی خودش و بالاتر کشید و به اتاق نگاهی انداخت.+ما کجاییم؟
_بیمارستان ادن بروک تو انگلیس.
+ولی... ولی... ما رو گرفته بودن.
_ کیا ؟!
+یه سرباز آلمانی ! اون ژربرا کشت و بعدش... دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد چون بیهوش شدم.
_هری! چی میگی؟ من تو عمارت پیدات کردم.
+نه این امکان نداره منو ژربرا دیشب قبل از اینکه بهمون حمله بشه از عمارت خارج شدیم.
_ هری الان چند روزه که از حمله بیسمارک به فرانسه میگذره.هری که کاملا گیج شده بود و نمی دونست چی بگه فقط سکوت کرد و به دراکو نگاه کرد تا همه چیز رو براش تعریف کنه.
دراکو دست هری توی دستش گرفت و کنار تخت نشست.
_ از وقتی به آلمان برگشتم نمیتونستم از فکرت بیرون بیام برای همین تصمیم گرفتم به فرانسه برگردم ، ولی ارتش بیسمارک زودتر تونسته بود به اونجا برسه و وقتی رسیدم همه چی با خاک یکسان شده بود ، کل شهر و به آتش کشیده بودن و بخشهایی از عمارت هم خراب شده بود. فکر میکردم کشته شدی ولی برای اینکه مطمئن بشم به عمارت اومدم امیدی نداشتم که اصلا اونجا باشی ، ولی با دیدنه...دراکو چند ثانیه ایی مکث کرد و بعد ادامه داد:
_دیدن... جنازه... ژربرا...متوجه شدم ممکن تو هم توی عمارت باشی ، کل عمارت و گشتم و آخر تو طبقه دوم پیدات کردم ، خون زیادی ازت رفته بود ولی هنوزم نبضت میزد برای همین هر طور شده دکتر ارتش آلمان و پیدا کردم که جلوی خونریزیت و بگیره و بعد به کمکش یه کالسکه پیدا کردم و تا اینجا آوردمت . هیچکس الان دیگه فکر نمیکنه زنده باشی و همه حتی بیسمارک هم فکر میکنه که تو همون عمارت جونت و از دست دادی.دراکو دستای هری و بالا آورد و بوسه ای روشون گذاشت.
_ اصلا مهم نیست چطور پیدات کردم یا چه اتفاقی افتاده همین که سالم کنارمی کافیه !
دراکو سرش و جلو برد و بوسه ایی روی لبای هری گذاشت.
_دیگه هیچ چیز نمیتونه از هم جدامون کنه.
لبخندی به هری زد و بوسه دیگری روی لباش گذاشت ، از روی تخت بلند شد و مشغول گذاشتن لباساش توی چمدون قهوهای رنگی که گوشه اتاق بود شد.
_ دوست داری همینجا بمونیم یا به یه کشور دیگه بریم ؟
دراکو قفل چمدون رو باز کرد و با دیدن لباس ارتش آلمان لبخند کمرنگی روی لبش گرفت و توی افکارش غرق شد.*فلش بک*
"سوار بر کالسکه با آخرین سرعت به سمت خارج شهر حرکت می کرد خوب میدونست محاله هری توی این موقعیت توی شهر بمونه و بله درستم حدس زده بود درست با دیدن کالسکه ایی در مقابلش که داشت حرکت می کرد خودش به سمت راه فرعی رفت تا بتونه درست مقابلشون قرار بگیره و موفق هم شد.
سریع پارچه ایی روی صورتش گذاشت و کلاهش را پایین کشید حالا دیگه با اون پارچه و کلاه و همینطور لباس ارتش آلمان هیچکس هویت اصلی اونو شناسایی نمی کرد.جلوی کالسکه ایستاد و بعد تهدید کردن هایی به زبان آلمانی هری و ژربرا رو از کالسکه بیرون کشید.
از کاری که می خواست بکنه مطمئن نبود ولی
چاره ایی جز کشتن ژربرا و درشکهچی نداشت ، تنها با این کار میتونست هری رو نجات بده. پس همین کار را هم کرد و بعد از بیهوش کردن هری اونو پشت کالسکه اش انداخت و با پوشاندن صورت درشکهچی کاری کرد تا قابل باور تر بشه که اون هریه.ژربرا و درشکهچی که الان دیگه هری تقلبی بود و توی کالسکه خودشون انداخت و خودش همراه هری از آنجا دور شد و برای طبیعی جلوه دادن همه چی قبل از رفتن به بقیه ارتش خبر داد که هری و ژربرا رو کشته و تا کسی ندیده بهتره برن و کالسکه آتیش بزنن ، اینطوری دیگه همه حتی بیسمارک هم از مرگ هری مطمئن میشدن."
با پیچیدن صدای هری توی گوشش لباساش و سریع روی اون گذاشت تا بعدا بتونه قبل از اینکه هری اون هارو ببینه نیست و نابودشان کنه.
+شنیدی چی گفتم؟
_ببخشید اصلا حواسم نبود.
+گفتم فعلا دوست دارم همین جا بمونیم ولی شاید بعدا نظرم عوض شد.
دراکو سمت هری برگشت و بوسه ایی روی گونه اش گذاشت._هرکاری تو دوست داشته باشی می کنیم از الان تا آخر عمرمون وقت داریم که به کارهایی که تو دوست داری برسیم.
هری لبخندی به دراکو زد و بوسه نسبتا طولانی روی لباش گذاشت.
_بهتره برم ببینم اگه حالت دیگه خوب شده از اینجا بریم.هری سرشو به نشونه تایید تکون داد و بعد از خارج شدن دراکو از اتاق به روزنامه ای که روی میز کنار تختش بود نگاهی انداخت که به بزرگ ترین حالت ممکن در سر تیترش جمله "فرانسه به استعمار آلمان در اومد" رو نوشته شده بود.
"پایان"
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻