دراکو خودشو از روی هری بلند میکنه ، چنگی به پیرهنش که روی زمینه میزنه و سعی میکنه از گوشه پنجره بفهمه کی پشت دره ولی تنها چیزی که میبینه مردی با قد متوسط و کت نسبتا قدیمی و کهنه اییه.
هری با صدای ارومی گفت:
+کیه؟دراکو شونه هاشو بالا میندازه و بازم سعی میکنه بفهمه اون غریبه کیه.
هری با کلافگی از روی تخت بلند میشه ، دستی توی موهاش میکشه و پیرهنش از روی زمین برمیداره که همون لحظه صدای اون غریبه هر دو سرجاشون میخکوب میکنه.
×هری من میدونم اون تویید پس لطفا در و باز کن.
هری با عجله سمت در میاره ولی دراکو جلوشو میگیره._چی کار میکنی؟
+میخوام در و باز کنم اون سباستینه.
_شاید مجبورش کردن و اگه در و باز کنیم ممکنه بیان و بگیرنمون.
+سباستین اینطور ادمی نیست.
هری دراکو کنار میکشه و در و باز میکنه.
+دیدی بهت گفتم فقط سباستینه!دراکو که حالا با دیدن سباستین کلافگیش از قبلم بیشتر شده بود روی تخت میشینه و سرشو بین دستاش قرار میده ، از اولم حس خوبی به سباستین نداشت و هر چی بیشتر میگذره این حس تنفر نسبت بهش بیشتر میشه.
+اینجا چی کار میکنی؟
×اتفاقا من اومدم تا همین سوال و از تو بپرسم ، هری متوجه میشی ممکن بود بمیرید ، پدراتون کل نگهبانا و سربازا خبر کردن تا دنبال شما دو نفر بگردن ، مادراتون از صبح همینطور اشک میریزن اون وقت شما دو تا راحت برای خودتون اومدید ماه عسل.سباستین که تا اون لحظه متوجه کبودی گردن هری که مشخص بود زمان زیادی ازش نگذشته نشده بود همینطوری که به گردن هری چشم دوخته بود ادامه داد:
×برای اینکارا لازم نبود انقدر همه تو دردسر بندازید.
_دهنتو ببند تو کسی نیستی که برای ما تعیین تکلیف کنی فکر نمیکنم لازم باشه بگم که تو چه جایگاهی هستی و حق نداری اینطوری با هری حرف بزنی.سباستین که متوجه شده بود زیاده روی کرده سرشو پایین انداخت و با تن صدای اروم تری گفت:
×فقط اومدم بگم همه دنبالتونن فکر میکنن که دزدیده شدید بهتره تا اوضاع خراب تر نشده به قصر برگردید منم میگم به بهانه خرید به شهر رفته بودم که شما دوتارو توی انبار مرکزی دیدم.
_چه فکر بکری؟ بعد قراره بگی خودت به تنهایی قهرمان بازی دراوردی و مارو از دست مردم وحشی نجات دادی؟
+دراکو بس کن.هری این و با تن بلند تری گفت که باعث شد دراکو ساکت بشه.
+چاره دیگه ایی نداریم از اولم فکر اومدن به اینجا اشتباه بود من مقصرم خودمم یه جوری جمعش میکنم الان بهتره تا دیر نشده به قصر برگردیم.
همشون میدونستن که این بهترین کاره پس سریع لباساشون و پوشیدن و از کلبه خارج شدن.
هنوز به شهر نرسیده بودن که هری دست دراکو گرفت و بوسه ایی روی گونش گذاشت.+ميدونم امروز اونطور که انتظار داشتیم پیش نرفت ولی...
دراکو دست هری و توی دستش فشرد و گفت:
_هری نیازی نیست چیزی بگی خودمون متوجه ایم الان تو چه موقعیتی قرار داریم ، بالاخره یه روزی میرسه که میتونیم آزاد و بدون هیچ ترسی کنار هم باشیم.
بعد پیاده روی کوتاهی بالاخره به میدان کنکورد که در انتهای شرقی خیابان شانز الیزه قرار گرفته است رسیدن ، جمعیتی زیادی اونجا جمع شده بود و بینشون همهمه زیادی بود.انها مجبور بودن برای طبیعی تر جلوه دادن بین جمعیتی که دور دستگاه گیوتین جمع شده بودن قرار بگیرن.
هری که هم از استرس و سرمای سوزناک هوا دندوناش به هم میخوردند و صورتش درد گرفته بود به گاری که عده ایی از اشراف زاده ها چه مرد و چه زن درش قرار داشت نگاه کرد ، همه ی آنها لباس های ابریشمی به تن داشتن که حالا مقداری کاه بهشون چسبیده بود و باعث شده بود دیگر مثل قبل به چشم نیایند ، ابتدا مرد جوانی به بالای سکو بردند ، هری اون و خوب میشناخت اون یکی از معروفترین اشراف زاده های شهر بود که با کشور های خارجی در ارتباط بود .وقتی جلاد اون و به بالای سکو میبرد تا زیر تیغ گیوتین قرار بگیرد لب هایش تکون میخورد مثل اینکه داشت دعا میخواند ، هری و دراکو که تحمل دیدن این صحنه نداشتن سرشونو پایین انداختن ، صدای پایین اوفتادن تیغ گیوتین توی کل فضا پیچیده بود و باعث شده بود برای چند ثانیه هم که شده سکوت مطلق همه جا فرا بگیره.
هری کم کم چشم هایش و باز کرد و همون لحظه با سر بریده شده ایی که در دست جلاد بود مواجه شد ، صورت آن مرد حالا مثل گچ سفید و رنگ پریده شده بود ولی دهانش هنوز باز بود ، مثل اینکه میخواست فریاد بزنه ، فریاد گنگی که تمومی نداشت.در آن لحظه عده ایی از خوشحالی لبخند میزدن و با هم صحبت میکردند و عده ایی اشک میریختن و فریاد میزدن.
هری و دراکو که تا آن زمان هم زیاد از حدی که باید میدیدن دیده بودن ، اروم راه خود را کشیدن تا از میان جمعیت خارج بشن ولی همون لحظه پسر بچه ایی جلوی هری و دراکو گرفت ، مثل اینکه سعی داشت به انها کاغذ هایی بفروشد که به آن کاغذ سرنوشت میگفتن.+مرد جوان با خریدشون میتونی از ایندت خبر دار بشی.
هری و دراکو سعی میکردن از دست اون پسر خلاص بشن بدون اینکه حرفی بزنن یا سرشونو بالا بیارن چون خوب میدونستن اگه فقط یک نفر اونهارو بشناسه کارشون تمومه.
×ما به اینها نیاز نداریم ممنون.
سباستین این و به پسر بچه گفت و هری و دراکو از او دور کرد ولی پسر به اون راحتی ها هم دست بردار نبود.
+فقط یه کاغذ ، خواهش میکنم.×گفتم که ما بهشون نیاز نداریم.
+خواهش میکنم باید برای خواهر کوچیکم غذا بخرم الان چند روزه هیچی نخورده.
هری با این حرف پسر دلش به رحم اومد و دیگه براش مهم نبود کیه و تو چه موقعیتی قرار داره ، سکه ایی از جیبش دراورد به پسر لبخندی زد و خیلی سریع دوباره سرشو پایین انداخت.
×ش...ش..شاهزاده.اما قبل از اینکه پسر بتونه حرفی بزنه سباستین دست هری و دراکو کشید و سعی کرد خودشونو از بین جمعیت نجات بده.
×اون شاهزاده لویی هفدهمه ، با چشمای خودم دیدم.
تمام توجه ها به آن سه نفر جلب شد ، همون لحظه سباستین داد زد.
+فرار کنید.
هری و دراکو هر کدوم به سمتی دویدن و سعی میکردن از دست مردم خشمگین که تشنه به خون اونها بودن فرار کنن.سباستین هری به سمت کوچه ایی کشوند و اونو پشت بشکه بزرگ اب انگور نشوند.
_دراکو ، دراکو کجاست؟
همون لحظه چشم هری به مرد قوی هیکلی اوفتاد که دستای دراکو محکم از پشت گرفته بود و سعی داشت اونو به بالای سکو ببره.
هری با تمام وجود فریاد میزد و اسم دراکو صدا میکرد ، میخواست به کمک دراکو بره ولی سباستین مانع اش میشد._ولم کن بزار برم دارن دراکو میکشن.
×تو همینجا بمون من میرم ، هری هر اتفاقی برام اوفتاد قول بده بعدا هرچیزی راجبم شنیدی ازم متنفر نشی و فقط بدون که مجبور بودم...
این آخرین حرف سباستین به هری بود و قبل از اینکه هری بتونه چیزی بگه سباستین به سمت اون مرد رفت...
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻