با پیچیدن صدای پای خدمتکار ها ، هری و دراکو از ایوان خارج شدن .
+خدمتکاراتون همیشه انقدر تنبلن و دیر بیدار میشن؟
_راستش ما بیشتر وقتا صبحانه ساعت ۹:۳۰ میخوریم دلیلی نداره بیچاره ها زود تر بیدار بشن.+برعکس توی عمارت ما صبحانه راس ساعت ۸ روی میزه اماده هست ،تازه من همیشه از اینکه انقدر دیر صبحانه حاضر میکنن شاکی بودم.
هری با این حرف دراکو تک خنده ایی کرد.
از پله های قصر پایین رفتند و کنار هم پشت میز صبحانه مجللی که چیده شده بود نشستند.
طولی نکشید که شاه لویی و ماری و بلافاصله پشت سر آنها ژان بقتون و ژولیت از پله ها پایین اومدن و پشت میز نشستن.
لویی که در راس میز نشسته بود رو به ژان کرد و گفت:
+اتاقتون مناسب بود؟ چیزی کم نبود؟
_همه چیز عالی بود واقعا تصوری که راجب تختاتون داشتم همین بود.
بعد گفتن این حرف لویی و ژان هر دو به خنده افتادند.+تو چی دراکو راحت بودی؟
_بله همه چیز عالی بود.
هری نگاهی به دراکو کرد و رو به ژان گفت:
-قربان! اجازه میدید که دراکو کل تعطیلات و...هنوز حرف هری تموم نشده بود که سباستین با حالتی آشفته وارد سالن غذاخوری شد.
_ق..ر..ق...ر..ب...ا..ن
+اروم باش ، اروم باش.
سباستین چند لحظه ایی تامل کرد تا نفساش منظم بشه.
_قربان ،وقتی بیل برای خرید روزانه به شهر رفته بود شنید که خبر شورش توی کل شهر پخش شده ، اون قسم خورد که با گوشای خودش شنیده که مردم میخوان شورش کنن ، اونم همین امشب.+به فرمانده خبر بده هرچه سریع تر بیاد اینجا و به نگهبانا بگو تو حالت آماده باش باشن و انتظار مقابله با هرچیزی داشته باشن.
لویی همونطور صبحانه اش را نصفه کاره ول کرد و به سمت اتاق مخصوص خودش در طبقه بالا رفت.
_خیلی معذرت میخوام ولی منم باید برم.
ژان هم از روی صندلی بلند شد و به طبقه بالا رفت.هری با چشمای نگران به دراکو که اونم دست کمی از خودش نداشت نگاه کرد ، همون لحظه دراکو دست هری و از زیر میز گرفت و انگشت شستشو نوازش وار روی دست هری میکشید و هریم دست دراکو بیشتر توی دستش میفشرد، اون لحظه هر دو سعی داشتند همو اروم کنند ولی هر دو خوب میدونستن که چه سرنوشتی در انتظارشونه...
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
مرد توی دخمه قدم میزد و به مردم که با گذر زمان جمعیتشون بیشتر و بیشتر میشد نگاه میکرد ، اون با تمام وجودش داشت از این وضعیت لذت میبرد.
وقتی دید تعداد افراد توی دخمه به حد قابل توجهی رسیده به بالای چهارپایه چوبی رفت تا بتونه به کل فضای دخمه و مردم تسلط داشته باشه.+سال ها گذشت ، افراد زیادی مردند و افراد زیادی متولد شدند خیلی چیزا طی این سال ها تغییر کرد اما فقط یک چیز طی تمام این سال ها یکسان بود...
اونم حکومت پادشاهی لویی ها بود ، این حکومت سال هاست که داره به مردم فرانسه مخصوصا پاریس زور میگه. لویی اول ، لویی دوم ، لویی سوم و تا الان لویی شانزدهم...نزدیک یک قرنه این خانواده داره نسل در نسل بر ما حکومت میکنه و طولی نمیکشه که لویی هفدهم و بعد از اون هجدهم و همینطوری تا ابد ادامه بر ما حکومت کنن ، ولی ما برای این اینجا جمع شدیم تا از این واقعا جلوگیری کنیم و قراره انقلابی به پا کنیم که مردم سال ها ،دهه ها و حتی قرن ها راجبش حرف بزنن و زبان زد خاص و عام باشد...صدای دست ها و سوت های مردم کل فضا پر میکنه و این باعث میشه که نیکولاس هر ثانیه بیشتر از قبل احساس قدرت بکنه...
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻