دراکو کتاب توی قفسه سر جاش میزاره و به قفسه کتابا تکیه میده.
+ نمیدونم ولی اون روز که پدر و مادرت به عمارت ما اومده بودن با اینکه تو همراهشون نبودی ولی کل شب حضورت و کنارم حس میکردم و بعضی وقتا انگار واقعا کنارم بودی.هری با این حرف دراکو شکه شد.
_راستش میدونی من اون شب واقعا میخواستم بیام ولی یه اتفاقایی اوفتاد که توضیحش یکم طولانیه...دراکو قدماشو به سمت هری که روی کاناپه قرمز رنگ یه جورایی ولو شده بود برداشت ، یکی از دستاشو به کناره مبل تکیه داد و یکم روی هری خم شد.
+دوست دارم برام تعریف کنی!تپش قلب هری چند برابر بیشتر از حالت عادی شده بود ، جوری بود که انگار قلبش میخواست از تو سینش در بیاد و با قلبی که تو سینه دراکو میتپه یکی بشه...
اون لحظه هیچی به ذهن هری نمیرسید و فقط ناخوداگاه کلماتی از دهنش بیرون اومد.
_دریاچه ژنونه.+منظورت چیه؟
_راستش پارسال همین موقع برای تعطیلات به یه روستایی نزدیک دریاچه ژنونه رفته بودیم و اون موقع دریاچه کاملا یخ زده بود و منظره خیلی زیبایی درست کرده بود و چشمای تو هم الان دقیقا شبیه اون دریاچه.
دراکو نمیدونست این حسی که الان توی قلبش به هری داره چیه ، یعنی واقعا عاشق اون شده بود؟یا فقط یه اشتباه از سر بچگی بود؟ براش مهم نبود چیه فقط میدونست دوست نداره این حس از بین بره و دوست داره عمیق ترم بشه...
+تو هم چشمای خوشگلی داری!حیف نیست که پشت شیشه های عینک پنهانشون میکنی ، سبزیش یه حس آرامش به ادم میده درست مثل....هری که این حرفا مو به مو حفظ بود خوب میدونست که دراکو میخواد چی بگه و همزمان با دراکو گفت:
+_جنگل آردنس...+از کجا میدونستی میخوام اینو بگم؟
_فقط حدس زدم.
دراکو یکم بیشتر روی هری خم شد ولی هنوز فاصله بینشون تاحدی زیاد بود.
+خب...هنوزم منتظرم برام تعریف کنی.هری خنده ایی کوتاه کرد.
_فکر نمیکنی یکم زیاده روی کردی ، چه خبره چرا حتی اخرین دکمه پیرهنتم بستی.هری بازم خندید و دستشو سمت دکمه پیرهن دراکو برد.
_مطمئنی تا الان داشتی نفس میکشیدی؟هری دو تا دکمه اول پیرهن دراکو باز کرد و دستشو روی جایی که از تنگ بودن یقه پیرهنش قرمز شده بود کشید.
_ببین حتی انقدر تنگ بوده که گردنتم قرمز شده.دراکو که تا الان مات و مبهوت فقط داشت به کارای هری نگاه میکرد بالاخره به خودش اومد و خواست چیزی بگه که همون موقع....
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
سباستین که کل آن زمان پشتدر وایستاده بود و تمام حرف های هری و دراکو شنیده بود ، بطری کوچیک توی دستشو محکم تر گرفت ، اونوقتا نمیدونست چی کار کنه...خیلی راحت میتونست با ریختن این دارو خواب آور تو نوشیدنی اون ها چند ساعتی بیهوششون کنه و بعد هم کاری کنه تا دیگه هیچ وقت نتونن همدیگر و ببینن ، درسته با این کارش شاید میتونست یه سلطنت نجات بده ولی از طرفی نمیتونست حالا که هری انقدر وابسته دراکو شده و دراکو هم همون حس به هری داره این کارو باهاش بکنه.
بطری دوباره توی جیبش گذاشت و تقه ایی به در زد.•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
دراکو با شنیدن صدای در از هری فاصله گرفت و مشغول بستن دکمه های پیرهنش شد که همون موقع سباستین وارد اتاق شد ، هری تک سرفه ایی کرد و خودشو جمع و جور کرد.
-ببخشید نمیدونستم..._مهم نیست ، ما هم کار خاصی نمیکردیم
سباستین سینی پر از خوراکی روی میز گذاشت و رو به هری گفت:
-کار دیگه ایی با من ندارید قربان؟_نه فقط پدرم که متوجه غیبت من نشده؟
-نه قربان.
_خوبه ، دیگه میتونی بری ما هم یکم دیگه میایم.
با رفتن سباستین هری و دراکو همزمان با هم زدن زیر خنده.
+بیچاره الان چه فکرایی که راجبمون نکنه._فکر کنم انتظار نداشت تو این حالت ببینمتون.
+حالا مورد اعتماد هست؟
_اره خیالت راحت باشه ، یه جورایی میشه گفت اون بهترین دوستمم هست...همه چیز و میدونه
BẠN ĐANG ĐỌC
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻