هری سریع خودشو از بغل دراکو بیرون کشید و به سمت پنجره قدم برداشت ، گوشه پرده گرفت و کمی کنار زد تا بتونه بفهمه بیرون چه خبره و با صحنه ایی که مقابل چشماش دید مو به تنش سیخ شد.
مردم عین مور و ملخ به سمت قصر هجوم میاوردن و با مشعل هایی که آتش قرمز بر سر آن ها با هر وزش باد به حرکت در می آمد درختچه ها و هرچیزی که دم دستشان بود رو به آتش میکشیدن.
عده ایی به جون سربازی اوفتاده بودن و با چوب به سر و بدنش ضربه میزدن و عده ایی هم با سنگ سعی بر خراب کردن دیوار های قصر داشتن.
اما چیزی که بیشتر از همه حال هری بد کرد صحنه شکستن فواره طلایی مورد علاقش و افتادنش درون حوضی که ابش از سرما طاقت فرسای هوا یخ زده بود ، جلوی چشمای خودش بود.دیگر آسمان مثل یک ملافه تمیز و سفید نبود و حالا پر شده بود از دود هایی که منشا تمام آنها مشعل های در دست مردم بود.
هری مشت ارومی به پنجره زد و قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش سر خورد ،هر چقدر که میگذشت مشت های هری بیشتر و فریاد هایش بلند تر میشد.همین انتظار هم ازش میرفت ، اون داشت نابود شدن زندگیشو با چشمای خودش میدید هر کس دیگری جای اون بود هم همین واکنش رو نشون میداد ، کدوم ادمی وجود داره که دلش بخواد زندگیش خانواده اش و کسانی که دوسش دارد جلوی چشمانش از بین بروند؟
دراکو سعی میکرد هری اروم کند و جلوی مشت های اون رو بگیره چون چند مشت دیگر کافی بود که شیشه بشکند.و بله بالاخره موفق شد دستای هری بگیره و اون و به آغوش خودش بکشه.
دراکو دستشو توی موهای هری فرو کرد و با صدای ارومی گفت:
+افرین همینطوری اروم باش...هیچ اتفاقی نمیوفته...ما سالم میمونیم هری...بهت قول میدم.•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
نیکلاس کلاه خود را پایین تر اورد تا کسی به راحتی نتواند اون رو شناسایی کنه.
با قدم های اروم ولی استوار به صحنه جنگی که خودش باعثش شده بود نگاه میکرد و حس خوب انتقام توی سلول به سلول بدنش پخش میشد.از اینکه میدید همه مکان هایی که زمانی خودش در اونجا بوده و کلی خاطره داره ، به دست مردم داره نابود میشه حس رضایت میکرد ولی خودشم خوب میدونست که این کارا فایده نداره...هر چقدر هم که اونجا نابود بشه خاطراتش هیچ وقت از بین نمیرن.
بغض سنگینی و توی گلوش احساس میکرد ولی به روی خودش نیورد و دوباره نقاب نیکلاس همیشگی ولی بهتر بگیم نیکلاس تقلبی زد و از اونجا دور شد.•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
بالاخره بعد ساعت ها تنش و اضطراب فضای قصر کمی آروم شده بود ، مردم به خونه هایشان رفته بودن و سربازا مشغول درست کردن آثار به جا مونده از شورش بودن.
همه سر میز غمگین نشسته بودن و هیچکس جرئت حرف زدن حتی یک کلمه هم نداشت.
سکوتی تمام فضا پر کرده بود و تنها صدایی که به گوش میرسید برخورد چنگال و چاقو با بشقاب ها بود.هری سرشو پایین انداخته بود و مثل همیشه توی افکار خودش غرق بود و خمیر نان را میان انگشت هایش گلوله میکرد.
ماری که متوجه رفتار هری شده بود با لحنی مادرانه و مهربون گفت:
+هری!بهتر نیست به جای بازی با خمیر های اضافه نون غذاتو بخوری ، این کار دور از ادبه پسرم.
هری توجهی به حرف مادرش نکرد و باز هم به کار خودش ادامه داد ، دراکو نگاهی کوتاه به هری که موهای حالت دار قهوه ایش روی صورتش ریخته بود و اون و به بامزه ترین فرد اونجا تبدیل کرده بود کرد ، لبخندی زد ، میخواست چیزی بگه ولی منصرف شد و به خوردن باقی غذاش ادامه داد که با صدای هری دوباره از غذا خوردن دست کشید و با تعجب به اون نگاه کرد._دور از ادب؟ دور از اوب؟ واقعا تو این موقعیت هم ازم میخواید مثل یه شاهزاده رفتار کنم و همش آداب مسخره اشرافی و بهم گوشزد کنید.
×هری.
لویی حتی سرشو بالا نمیورد که به هری نگاه کنه و فقط گهگداری زیر لب اسم اون و تکرار میکرد._چیزی نمونده که هممون بمیریم بعد هنوز به فکر رفتار درست و اقا منشانه هستید.
×هری.
_ارزو میکنم که کاشکی شاهزاده نبودم تا مجبور نمیشدم با لباس های مسخره به این ور و اون ور برم ، کارایی که دوست ندارم و انجام بدم ، با کسایی که ازشون بدم میاد معاشرت کنم و قصد جونمو داشته باشن.×هری بس کن.
لویی این بار با صدای بلند تری این و گفت و باعث شد هری برای لحظه ایم که شده ساکت بشه.
_من بس نمیکنم پدر چون ممکنه یه روز، یه ساعت شایدم فقط یک دقیقه دیگه زنده باشم و شما مقصر تمام این اتفاقا هستید ، مقصر اینکه نمیتونم با کسی که دوسش دارم راحت و بدون هیچ ترسی باشم شما هستید ، مقصر...×هری برو تو اتاقت همین الان.
لویی دیگه بیشتر از این به هری فرصت حرف زدن نداد و با داد نسبتا بلندی که سرش زد اون و ساکت کرد و طولی نکشید که هری از روی صندلی بلند شد و به سمت طبقه بالا رفت.
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻