"13"

355 50 96
                                    

نور خورشید دقیقا روی صورتش قرار گرفته بود و داشت اذیتش میکرد،هی تکون میخورد و تا نور از روی صورتش بره کنار ولی نمی‌رفت.....

ابروهاش رو در هم کشید و دستش رو روی چشماش کشید و بازشون کرد،نفسش رو با بی حوصلگی بیرون فرستاد.

هنوز متوجه نشده بود که توی خونه خودش نیست و پیش لیامه،وقتی سرش رو برگردوند و بالا تنه لخت لیام رو دید چشماش گرد شد،دوباره چشماش رو مالید تا مطمئن بشه خواب نمی‌بینه.

وقتی بیشتر به اطرافش دقت کرد دید اصلا تو اتاق خودش نیست!

تنها چیزی که از دیشب یادش می اومد این بود که اومد خونه لیام باهم حرف زدن و بعد مست کردن و لیام نذاشت که از اتاق بره بیرون و کلید رو انداخت تو باکسرش و بعد تا ته قضیه رو فهمید.

زین؛فاک....فاک...فاکککک!

زیر لب گفت و از حالت خوابیده آروم در اومد،از تخت اومد پایین و درد بدی تو قسمت پایین تنش پیچید و صورتش در هم کشیده شد از درد،نفس عمیقی کشید و لباس هاش رو از روی زمین برداشت و پوشید....موبایلش و سوییچ ماشینش رو هم برداشت و شروع کرد به گشتن دنبال کلید.

کف اتاق رو و زیر تخت رو زیر و رو کرد ولی پیداش نکرد،تنها جایی که نگشته روی تخت بود یعنی زیر پتو.

پتو رو از آروم از روی لیام کنار زد و سعی کرد نگاهش رو کنترل کنه اما بی فایده بود،چشماش به بدن و همین طور دیک لیام افتاد و آب دهنش رو قورت داد و با خودش گفت دیشب چجوری این دیک بزرگ تو کونش جا شده؟

خودش رو جمع کرد و تمرکزش رو گذاشت روی پیدا کردن کلید که یهو لیام تکون خورد و زین دعا دعا کرد که بیدار نشه و بعد پیداش کرد و لبخند پهنی زد و به سمت در رفت و بازش کرد.

نمیتونست بمونه چون خجالتش میشد که به چشمای لیام نگاه کنه،امروز هم قرار بود برن سر کار ولی خب دیگه دیره.

زیر لب معذرت خواهی کرد و از اتاق رفت بیرون و در رو بست....
از پله ها اومد پایین و خدمتکار زین رو دید

+نمیمونین؟

زین؛امم...نه میرم

خدمتکار سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و زین ازش خدافظی کرد و از خونه رفت بیرون..
سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد و تو راه هی به خودش فحش میداد و غر میزد به جون تا اینکه رسید.



.




از موقعی که بیدار شد و فهمید زین رفته همش به زین زنگ میزد اما اون جواب نمی‌داد،خیلی استرس گرفته بود و نگران بود و خودش رو سرزنش میکرد.

رفت حموم و بعد از خوردن صبحونش به نایل زنگ زد و گفت که امروز نتونسته بیاد زینم همین طور و نایل بهش گفت هری هم دیشب زنگ زده و گفته اون و لویی هم نمیان و نایل گفت منم اول صبح وقتی دیدم خبری از شما دوتا هم نشده برگشتم خونه،لیام ازش معذرت خواهی کرد و بعد از خونه رفت بیرون تا بره پیش زین و باهاش حرف بزنه.

My new photographer[Z/M][L/S]Where stories live. Discover now