"17"

275 45 62
                                    


زنگ خونه رو فشار داد و خدمتکار درش رو باز کرد و لیام جلوتر از زین رفت داخل....
مامانش و باباش و خواهراش رو دید که دور میز نشسته بودن.


با زین به سمتشون رفت و اونا بلند شدن و بهشون سلام کردن.



کارن؛امم..پسرم من فکر کردم قرار بود با اون دختره بیای نه با عکاس جدیدت زین!


زین نگاهش رو پایین انداخت و لیام دست زین رو توی دستش گرفت


لیام؛من یادم نمیاد بهتون گفته باشم که قراره یه دختر رو بیارم!


با تعجب به دستای قفل شدنشون نگاه کردن و بعد کارن لبخند زورکی ای زد و بهشون اشاره کرد به بشینن


صدای در خونه اومد و وقتی صدای شریل هم اومد لیام شوکه شد و برگشت به سمتش


لیام؛تو اینجا چکار می‌کنی؟؟؟


شریل؛کارن جون گفت!


با ابروهای در هم کشیدش به کارن نگاه کرد


لیام؛دلیلی نمی‌بینم که شریل باید می اومد اینجا تو جمع خانوادگی ما!


با ناباوری و عصبانیت گفت


کارن؛من دلم خواست بگم شریل هم بیاد،اخه یکم ناراحت بود و عذاب وجدان گرفته بود به خاطر کاری که کرد گفتم بیاد که یکم با هم حرف بزنین اشتی کنین


باز میخواست چیزی بگه اما با احساس دست زین روی پاش ساکت شد و نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد تا آروم بشه و بعد با دستش پشت دست زین رو نوازش کرد


خدمتکار شام رو اورد و همه شروع کردن به خوردن و زین تمام مدت سرش پایین بود حتی کوچیکترین نگاهی هم به کسایی که بهش خیره شده بودن نمیکرد.



بعد از شام خدمتکار میز رو جمع کرد ولی کسی بلند نشد،میخواستن سر همون میز حرفاشون رو بزنن.



کارن؛خب زین اگه اشتباه نکنم تو دوست پسر قبلی جیجی حدید بودی و همین طور عکاسش،درسته؟


زین؛بله درسته بودم



چند ثانیه به کارن خیره شد ولی باز نگاهش رو گرفت و به پایین داد


جف؛چرا از هم جدا شدین؟



زین؛چون اون طوری که فکرش رو میکردم نبود،یعنی اوایل خیلی خوب و خوش رفتار بود اما بعد شخصیت اصلیش رو شناختم و نتونستم تحملش کنم



شریل داشت تو خودش می‌جوشید اما به رو نمی اورد و با یه لبخند مصنوعی سعی میکرد مخفیش کنه


کارن؛خب چی شد که تو و لیام فهمیدین همو دوست دارین؟اونم تو این مدت کوتاه!یعنی منظورم ممکنه هنوز در اون حد همدیگه رو نشناخته باشین.......


My new photographer[Z/M][L/S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora