"14"

334 48 35
                                    


هر چهارتاشون باهم رسیدن سر کار و بعد نایل اومد و رفتن داخل اتاق کارشون.

نایل سمت میزش رفت و نشست پشتش

نایل؛چرا هر چهارتاتون اون روز نیومدین؟حداقل کاش دوتاتون می اومدین کارا یکم جلو می افتاد!

لیام؛ببخشید نایل در عوضش امروز کلی عکس میگیریم نگران نباش

بقیه هم حرف لیام رو تایید کردن و نایل نفسش رو بیرون فرستاد با کلافگی

نایل؛ههففف...باشه خب دیگه برین شروع کنین

از میز نایل فاصله گرفتن و رفتن اون طرف اتاق تا شروع کنن

زین؛لیام...زشت نشد؟

لیام؛نه بیب چه زشتی خب نتونستیم اون روز الان جبران می‌کنیم

زین؛باشه...و لطفا اینجا بهم نگو بیبی

جمله دومش رو با اخم گفت و لیام خندید

لویی؛چی‌ میگین میخندین؟

زین؛به تو چه لویی کارت رو بکن

لویی با چشمای گرد به سمت زین برگشت و بعد بیخیال شد و چیزی نگفت.

.
.
.
.
.

بعد از اینکه کلی عکس گرفتن خسته شدن و خواستن برن پایین توی کافه کناری بشینن.

نایل باهاشون نرفت چون گفت یکم اینجا کار داره که باید انجامشون بده و اگه شد بعد میاد پیششون.

پشت یه میز چهار نفره نشستن،هری و لویی کنار هم بودن و لیام و زین هم کنار هم.

لیام؛خب استایلز....که به من نمیگی با لویی هستی

لویی چشماش رو ریز کرد و به زین نگاه کرد،حتما اون گفته ولی حالا طوری نیست چیز خاصی نشده

هری؛اوه پسر اصلا وقت نشد خب ببخشید

لیام؛خب بذار منم بهت بگم حالا که وقتش هست

زین یکم سرخ شد و به اطراف کافه نگاه کرد و بعد دست گرم و بزرگ لیام رو روی دستش احساس کرد.
نگاهش رو به لیام داد و بعد به هری و لویی نگاه کرد که داشتن با دهن نیمه باز نگاهشون میکردن

لیام؛منو زینم باهمیم

لویی؛پششمماممممممم!!!زین بالاخرهههه ایوللللل امیدوارم هر چی زودتر برگردی به دورانی که مثل من اسکل بودی باهم کلی حال میکردیمممم

یکم بغض توی صداش بود ولی بعد درست شد

هری؛تبریک میگم بهتون...خیلی خوشحال شدم براتون،مخصوصا تو لیام اولین عشق زندگیت رو پیدا کردی مرد

دستش رو دراز کرد و زد روی شونه لیام

لیام؛اولین و آخرین عشقم

My new photographer[Z/M][L/S]Where stories live. Discover now