"1"

778 106 103
                                    

کتابش رو گذاشت روی میز کنار تختش،از اتاق اومد بیرون و از پله ها رفت پایین...

لویی داشت با تلفنش حرف میزد....

در خونه رو باز کرد و روزنامه پشت در رو برداشت که توش دنبال کار جدید برای خودش و لویی بگرده...........

لویی؛باشه.....حتما.....مشکلی نیست امروز بیایم یه سری بزنیم؟؟......خیلی ممنونم.......باشه حتما....پس منم به زین میگم......مرسی.....باییییی........

لویی به سمت زین رفت و روزنامه رو از دستش کشید

لویی؛دیگه لازم نیست دنبال کار بگردی سبزک!.....من پیدا کردم....گفت امروز بیاین ببینین محل کار و مدل ها رو......

زین ابرو هاش رو در هم کشید

زین؛مدل؟؟!!!!

لویی؛سبزکم....برادرم....تخصص منو تو عکاسیه......

زین؛یعنی میگی بازم باید عکاس مدل بشیم؟؟؟

لویی؛اره....مگه کار دیگه هم میتونیم بکنیم؟؟؟

زین؛نه

لویی؛پس پاشو...نگران نباش.....بهت قول دوباره کسایی مثل جی جی و بلا به تورمون نمیخورن......

لویی دست زین رو کشید و به سمت پله ها هدایتش کرد.....

لویی؛برو بپوش بریم........

زین؛تو با همین تیشرت و شلوارت میای؟؟؟!

لویی؛اره!مشکلیه؟؟

زین؛نه......

لویی؛سبزک زیادی سخت نگیر به لباس.....نری کت و شلوار بپوشی......یه تیشرت و شلوار لی مثل من بپوش بریم.......

زین؛ههفففف.....باششههه......

زین از تو اتاقش داد زد و بعد از دو دقیقه اومد پایین......

زین؛لویی....خواهش میکنم سعی کن اونجا به من نگی سبزک....باشه؟

لویی؛باوش

بعد با هم به سمت در رفتن و از خونه خارج شدن.......زین در خونه رو قفل کرد و به سمت ماشین رفت ولی لویی دستش رو محکم به طرف خودش کشید....

زین؛چته؟؟!!!

زین با اخم گفت و لویی پوکر بهش زل زده بود.....

لویی؛پیاده....میریم....

زین؛چِ......را؟

زینم‌ مثل لویی بخش بخش گفت......

لویی؛چون نزدیکه و نمیخوام الکی بنزین هدر بدیم.....

زین؛خب چرا وقتی داشتم سوییچ رو بر می داشتم نگفتی احمق خان؟!

لویی؛چون حواسم بهت نبود اون لحظه سبزززککک!!!!

زین؛من همین دو دقیقه پیش گفتم سعی کن نگی سبزک!!

زین ناباورانه به لویی خیره بود

My new photographer[Z/M][L/S]Where stories live. Discover now