"4"

392 71 125
                                    

کاراشون تموم شده بود و میخواستن با تینا پیاده برگردن خونه،ولی هوای بیرون خیلی گرم تر از اونی بود که فکرش رو میکردن

زین؛اگه میذاشتی با ماشین می اومدیم این اتفاق نمی افتاد آقای تاملینسون!

با حرص به لویی گفت و ولی اون هیچ ریکشنی نشون نداد

تینا؛خییلیی گرمههه

نالید و هی خودش رو با دستاش باد میزد

لویی؛میگم_____

زین؛لازم نکرده نظر بدی وگرنه وضعیتمون بدتر از اینی که هست هم میشه.

حرف لویی رو قطع کرد و شروع کردن به خشک خشک راه افتادن و لویی خودش رو برای زین گرفته بود چون نداشت حرفش رو ادامه بده.

هری و لیام که توی یه ماشین با هم بودن لویی و زین و تینا رو دیدن که دارن پیاده برمی‌گردن و هری سریع با ماشین رفت کنارشون و وایستاد.

توجه هر سه تاشون رو جلب کرد و شیشه ماشین رو کشید پایین

هری؛شما چرا پیاده میرین؟

لویی؛اممم...همین جوری برای هوا خوری

گفت و لبخند دندون نمایی زد در حالی که زین میخواست خفش کنه

زین؛نه خیر!لویی گفت با ماشین نیایم

لیام؛خب اشکالی نداری با ما بیاین

تینا لبخند پهنی زد و سریع رفت در ماشین هری رو باز کرد و پرید تو.....

زین؛تینااااااا!!!!زشته برگردددد

با تعجب نگاه میکرد و داشت از خجالت آب میشد

هری؛کجاش زشته بپرین بالا

لویی؛اوه خیلی ممنوننننن

رفت و کنار تینا نشست و فقط زین مونده بود و اونم به زور رفت و تمام مدت ساکت بود و بقیه حرف میزدن با هم.

لیام چند دقیقه ای یک بار به از اینه بغل ماشین به زین نگاه میکرد که چطور خجالت کشیده بود و سرش رو انداخته بود پایین.

زین آدرس خونه رو آروم به هری گفت و بالاخره تموم شد و رسیدن خونه.

سریع در ماشین رو باز کرد و رفت پایین و پشت سرش و تینا و لویی هم پیاده شدن

زین؛خیلی ممنون ببخشید مزاحم______

داشت حرف میزد که یهو دنیا،دریک،ولیحا،صفا،یاسر،تریشیا،لاتی،فیزی،دیزی،فیبی پریدن بیرون و بلند و یک صدا گفتن سورپرایزززززز!!!!
و ما زین و لویی بهت زده رو داریم و تینا هم رفت به بقیه پیوست و با ذوق خندید.

همینطور پشمای هری و لیامم ریخته بود از این همه جمعیت!
دهن لویی و زین باز مونده بود و باورش براشون سخت بود....

My new photographer[Z/M][L/S]Onde histórias criam vida. Descubra agora