"10"

359 59 55
                                    

گوشیش به صدا در اومد و باعث شد از خواب نازش بیدار بشه،گوشیش هر روز راس ساعت هفت زنگ میخوره تا بیدارش کنه.

زین توی بغلش بود و لبخندی بهش زد،نگاهی به پشت سر زین و خودش انداخت و دید تینا نیست و یادش اومد اون بهشون گفت می‌ره پیش هری و لویی بعدش.

مثلا قرار بود اونا تینا رو خواب کنن ولی اون لیام و زین رو خوابونده بود!

تکونی به زین داد،یکم تکون خورد و نالید.....

لیام؛زین....بیدار شو

با لحن آرومی گفت و زین لبخندی زد و دستش رو گذاشت روی گونه لیام ولی هنوز چشماش بسته بود،لیام چشماش گرد شد و لبخند زد

لیام؛زین؟

زین؛هوممم....

لبخند پهنی روی لباش بود

لیام؛وقتشه چشمات رو باز کنی زین....

زین خمیازه کشید و چشماش رو باز کرد و وقتی دید دستش روی گونه لیامه و توی بغلشه شوکه شد و از لیام فاصله گرفت.

زین؛وایی!!ببخشید

لیام؛طوری نیست زین

با لبخند گفت و زین به اطراف نگاه کرد

زین؛تی...تینا کجاست؟؟!

با نگرانی پرسید و لیام دستش رو گذاشت روی شونه زین

لیام؛نگران نباش رفته پیش هری و لویی احتمالا

نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و از حالت خوابیده در اومد و چشماش رو مالید

زین؛وایییی!!!واسه عکاسی کی باید میرفتیممم؟؟؟دیر شد؟؟!!

یهو یادش اومد و لیامم از حالت خوابیده در اومد

لیام؛نگران نباش یه چند ساعت دیگه باید بریم وقت هست

زین سریع از روی تخت اومد پایین و رفت تو دستشویی و لیام خندید و اونم از روی تخت بلند شد و پتو رو روی تخت کشید و مرتبش کرد.

زین که از دستشویی اومد و دید لیام روی تخت رو پوشونده ازش تشکر کرد و لیامم رفت دستشویی و بعدش باهم رفتن پایین تا صبحونه بخورن.

قبلش زین آروم در اتاق لویی رو باز کرد و دید با هری تو بغل هم خوابیدن و تینا رو اونجا ندید،بعد در اتاق تینا رو باز کرد و دید تو اتاق خودش خوابیده.

میز صبحونه رو برای خودش و لیام آماده کرد و شروع کردن به خوردن.

.

از ماشین پیاده شدن و رفتن داخل ساختمان و از آسانسور رفتن بالا و بعد رفتن به سمت یه اتاقی،لیام در زد و یه مرد با یه لبخند در رو باز کرد.

+اوه لیام خوشحالم بازم میبینمت!

همو بغل کرد و زین مثل بچه ها روی نوک انگشت پاهاش بالا و پایین میشد و وقتی مرد بهش نگاه کرد متوقف شد.

My new photographer[Z/M][L/S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang