Part Ten:Soulmate

701 186 282
                                    

سولمیت...

با خوندنش اگه پیداش کردی بهش فکر میکنی و لبخند میزنی

و اگه هنوز پیداش نکردی به صورت نا مشحصی که تو تصوراتت داری فکر میکنی
یا فکر میکنی اصلا پیدا میشه؟

بهش فکر میکنی و یاد خاطراتی که ساختین و قراره بسازین فکر میکنی و لبخندت کش میاد

به این فکر میکنی چه شکلیه،تصور سازی میکنی که دلت میخواد چه شکلی باشه جنسیتش چی باشه اخلاقش چی باشه
ولی وقتی پیداش میکنی با هرچی فکر میکردی متفاوت تره

بعضی وقتا باهات مخالفه و بعضی وقتا باهات موافقه
ولی هرچی که هست حس میکنی مال توعه
به تو تعلق داره

هر اتفاقی میوفته اولین نفری که میری سراغش اونه
با هول نگاهش میکنی و تند تند براش میگی چیشده و اون فقط بغلت میکنه

مثل بقیه نمیگه دیدی گفتم
اون بهت همونطور که تو بغلشی میگه باهم درستش میکنیم

مهم نیست اگه از دستش دادی یا ازش جدا شدی
اگه مال توعه بازم بهت برمیگرده
همیشه راهشو پیدا میکنه تا به تو برسه
چون تو خونشی!

و من همیشه به اغوش تو بازمیگردم...چون اغوش تو خونهِ منه!

...

با بهت بهش خیره بود
اطلاعات توی مغزش پیچ میخوردن
حس میکرد سرش داغ کرده
حس میکرد داره خواب میبینه
چونه کوچیکش لرزید و محکم تر به شونه های هریت چنگ زد
هق ارومی از میون لبای نازکش خارج شد
هریت انگشت هاشو لا به لای موهای بلند و طلاییش فرو کرده بود و در گوشش میگفت اروم باشه تا بتونن حرف بزنن

انگار فراموش کرده بود یه ساختمون هست،یه بچه هست،یه مرد هست
فقط توی اغوش اون غریبهِ خیلی اشنا فرو رفته بود و نفسای عمیق میکشید

انگار شده بود همون لیزای هفت ساله که توی بغلش اروم میگرفت و گستاخی یادش میرفت
اروم میشد و شکننده...

فردی متوجه اتفاقات اطرافش نمیشد
دفعه اولی بود که هریت میتونست گیجی رو تو چشمای اون بچه ببینه

و فردی به این فکر میکرد احساسات چیزای مزخرفی اند
هر چند نمیدونست چه اتفاقی افتاده و منتظر توضیح بود

بالاخره لیزا بعد چند لحظه سرشو عقب کشید و به چشمای سبز و مهربون رو به روش نگاه کرد
وقتی نگاه خیره فردی رو دید یهویی جمع شد و فاصله گرفت

هردوشون نامحسوس لرزیدن،هریت بخاطر از دست دادن جسم کوچیک لیزا تو اغوشش و لیزا بخاطر گرمای دستای هریت...
انگار یه یادآوری بود
که دیگه اونا هفت ساله نیستن
که حالا مرزی وجود داره که حلقه دست
انگار یادشون اومده هر دوشون سالها بزرگتر شدن و دیگه هیچی مثل قبل نیست

لیزا سرشو پایین انداخت ولی لبخند کوچیکی زد،روی صندلی خودش صاف نشست و هریت بعد لبخندی که به صورت لیزا زد همون حالت کج نشست تا نگاهش کنه

New start [l.s]Where stories live. Discover now