part nine:you and i

717 199 487
                                    

بارون
دوییدن
لبخند از ته دل
قهقهه هایی از سر شوق و تجربه حس جدید
حس اون دو نفر همین بود

خوب به خاطر داره چجوری کنار اون لبخندای از ته دل میزد
خوب یادشه اون تنها کسی بود که از دیوار سیاه و امنش جداش کرد
بهش لبخند زدن و زندگی کردن رو توی هفت سالگی یاد داد
مردمک چشم های سبزش لرزیدن از گذشته

موهای کوتاه و تیشرت و شلوارک ورزشیش رو یادشه
کتک خوردنش از بقیه بچه ها زنگ ورزش رو بخاطر میاره

و اونم یادش میاد با جثه ریزه و چشمای ابیش میومد جلوش سپر میشد و اخم میکرد و جیغ بلند میکشید جوری که پسرا فرار میکردن و دیگه سمتش نمیومدن

فرار کردن هاشون رو یادشه وقتایی که بعد از مدرسه روی زمین اسفالت شده میدوییدن سمت خونه های ویلاییشون و هوای ابریه لندن رعد برق میزد برای قلب های پر تپششون

صدای گرامافون قدیمی مادربزرگش و موسیقی راک رو یادش میاد
تکون خوردن هاشونو تکون دادن سرشون تا مرز سرگیجه رو یادش میاد

زمانی که رادیو گوش میدادن و در اخر روز های یکشنبه شب های تعطیل موسیقی رمانتیک برای زوج ها پخش میشد و اونها ناشیانه باهم میرقصیدن
ارامش همون رقص ناشیانه رو یادشه
بغل اون رو یادشه...

اره من...تو رو بخاطر دارم!
...

:گفتم که نمی...

وقتی سرشو بلند کرد و موهای بلندش از روی شونه هاش ریختن با دیدن ماشین مشکی رنگ که بدنش اسیر قطره عای بارون شده بود نگاهشو به راننده داد
با دیدن دو جفت چشم ابی یکی با موهای بلند و یکی با موهای کوتاه
یکی با لبخند و یکی با بی حوصلگی بهش خیره بودن شد

با دیدن اون چشم ها از طرز حرف زدنش پشیمون شد و لبخند ارومی زد و صاف ایستاد

:هی فردی،هی خانوم تامیلنسون!

: خانوم استایلز درسته؟معلم فردی

از اینکه درست به خاطرش نیاورده بود لباشو گاز گرفت

:نه مدیر مدرسه است ماما

لیزا لبای نازک و رژ خوردش رو شکل او کرد و سر تکون داد
دوباره لبخند زد و در کنار راننده رو باز کرد

:خوشحال میشیم برسونیمتون

:اصلا ام نمیشیم

زمزمه فردی رو شنید و بعد نگاه لیزا بود که به فردی هشدار میداد
ریز خندید و سوار شد

:منم خوشحال میشم منو برسونید

اره عاشق بارون بود
درسته درخواست دوستشو رد کرد تا پیاده روی کنه و از بوی بارون و خاک لذت ببره
ولی نه گقتن به اون چشم ها؟
ابدا همچین حماقتی نمیکرد

فردی اروم نشسته بود و لیزا انگشت هاش روی فرمون ضرب گرفته بود و اروم برای خودش زمزمه میکرد
سرشو انداخت پایین و با انگشت های بلندش بازی کرد

New start [l.s]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon