Part Sixty eight:Anne Cox

248 62 139
                                    

آنه کاکس

بخاطر اشتباهاتمون،هیچکس ذو به جز خودمون نمیتونیم مقصر بدونیم!چون ما کسی بودیم که ″انتخاب″ کردیم کی باشیم،ما ″خواستیم″ و ما بودیم که ″انجام″ دادیم...
ما تسلیم آنچه قلبمون می‌خواست و مغزمون براش بهانه میآورد شدیم،ما تسلیم افکار پوسیده نسل قبلی گاهی شدیم و اشتباهات اون ها ذو رواج دادیم...

سود و باخت در این بازی هر دو پای خودمون بود...سودش باعث شادمانیمون بود و ضررش هم در این بازی که خودش رو زندگی می‌نامه به پای خودمون بود و هست...

از یه جایی به بعد دیگه متوجه این میشیم که زندگی ما و آیندمون دست کسی جز خودمون نیست! کسی به غیر از ما قرار نیست نجاتمون بده،کسی به غیر از ما قرار میست تصمیم بگیره

بعضی آدم ها وقتی بزرگ می‌شوند،حس میکنن حالا توانایی هرکاری دارن و عقده ها و نکرده های کودکیشون رو انجام میدن
حالا خودشون باید انتخاب کنن و این آزادی در انتخاب ها باعث سرکشی و اشتباه میشه...

فرزند عزیزم...من دیر فهمیدم که چه انتخاب هایی کردم،دیر فهمیدم مراقبت نبودم،دیر فهمیدم چقدر دوستت دارم و چقدر در بیان و نشان دادنش ناتوان و بد بودم!
گاهی اوقات باید به خاطر یه چیز با ارزش،چبزهایی که داریم را رها کنیم...من دیر فهمیدم باید افکارم رو رها کنم تا فرزندم رو نجات بدم...این که تو از همه چیزهایی که داشتم و دارم با ارزش تر بودی رو خیلی دیر متوجه شدم...
عزیزم،من رو ببخش بابت تمام قضاوت هایم از سر ناآگاهی،من رو بخاطر تمام افکار پوسیده ام که سال های زندگی ات رو ازت گرفتن ببخش!من میدونم که،خودخواهم که تقاضای بخشیده شدن دارم...ولی این کار رو برای شروع جدید انجام بده...
خوب زندگی کن عزیزم،لباس باب میلت رو بپوش، غذای مضرِ مورد علاقه ات رو بخور و...در تمام این ها زن مورد انتخابت در برابر دنیا رو ستایش کن و من رو هم...ببخش!

سردرگمی ای دارم بابت گذشتن از افکاذی که سالها با اون زندگی حردم و حس جدیدی از شناختن تو دارم...
من هم انگار توی یه کما بودم...یک کنای زنده که حالا بیدار شدم چ بعد از بیست سال قراره بشناسمت...

...

+دیدی اون لحظه ای رو که کل دنیا انگار باهات بد تا میکنن؟خودت و احساساتت باهم درگیرید...میگی احساساتم نسبت بهش ته کشیدن...اروم توی دلت باهاش خداحافظی میکنی و میگی که حست نسبت بهش تموم شده...برای آخرین دفعه عکس هارو ورق میزنی و به چشم های رنگیش و لیخند عمیقش نگاه میکنی...جرئت نمیکنی به چشم هاش نگاه کنی...چون انگار اونا بهت زل زدن و تو بابت همه خیالاتی که در باره اش داشتی،ازش خجالت میکشی...انقدر همه حا ازش گفتی و کشیدی و نوشتی حالا فکر میکنی،الان که تموم شده با افرادی که عین همیشه منتظرن من ازش بگم چیکار کنم...و اون وقته که فرار میکنی،از هرکسی که میشناستت و حرف های مربوط به اون رو برات یادآوری میکنه...

New start [l.s]Where stories live. Discover now