Part twenty:devil

560 149 605
                                    

شیطان...

همیشه فراموش میکنیم
شیطان روزی بهترین فرشته خدا بوده...

عزیز کرده و نزدیکترین به خدا بوده

همه افراد بد
یه زمانی روح پاک و قشنگی داشتن

یا وقتی یه بچه کوچیک بودن و روی چمنای سبز رنگ وسط ظهر
بازی میکردن فکر نمیکردن روزی تبدیل به یه موجود سیاه بشن...

یا وقتی نوجوان بودن
ارزوهای قشنگی داشتن
برنامه ریزی برای اینده داشتن و دلشون میخواست وقتی بزرگ شدن دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنن

خانواده بسازن
خوشحال باشن و محبت کنن،عشق بورزن
فرزندان و خانوادشون رو به تعطیلات ببرن و بهشون ماهیگیری یاد بدن

موهای دخترشون رو ببافن
برای پسرسون ماشین کوکی مورد علاقش رو بخرن

باهاشون روزای تعطیل بازی کنن و لبخند از روی لبشون وقتی کنار باربیکیو ان تکون نخوره...

اما همون داستان همیشگی...
دنیا و سرنوشت به ساز ما نمیچرخه
هیچی به اون قشنگی ای که تصورش رو داریم نمیشه...

اون کوچولوها بزرگ میشن
اون نوجوونا تغییر میکنن

دنیای اطراف
ادمای اطراف
اتفاقات...

همه و همه دست به دست هم میدن تا اونا عوض بشن و از چیزی کهبودن و میخواستن بشن فاصله بگیرن....

و میدونی چیه...حتی اگه تیره ترین روح را داشته باشی...حتی اگه با روح سیاهت ازارم بدی...بازم عاشقت میمانم...


.....

گونشو نوازش کرد و اون سرشو بیشتر سمت کف دستش خم کرد و دستشو چنگ زد و به خودش فشرد
اشک گونه هاش رو خیس میکرد و چشماش از بس گریه کرده بود میسوختن
هق ارومی زد و لب هاشو گاز گرفت و با چشمای اشکی به مادرش نگاه کرد

مارگاریتا به پسرش لبخندی زد و موهاشو اروم نوازش کرد

:مواظب خودت باش باشه؟دوستت دارم قول بده مراقب خودت میمونی

:مامان...

: پسرم

:قول میدم قول...دوستت دارم

صداش شسکت و با لرز زمزمه کرد و به مادرش قول داد
مارگاریتا لبخندی زد و بعد اروم چشماشو بست
برای همیشه چشم هاش رو به روی این دنیا بست
و پسر کوچولوش رو در تنهایی و سیاهیِ دنیای رها کرد....

....

با خوابی که دید وحشت زده بلند شد و نشست
به جسم ظریف کنارش نگاه کرد
سمت ساعت ماشینی چرخید

ساعت هفت صبح بود
سمت سرویس رفت تا صورت عرق کرده اش رو بشوره

بعد پوشیدن لباس هاش و برداشتن سوییچ و کیفش بیرون رفت

New start [l.s]Where stories live. Discover now