Part Forty four:Oppression

447 99 637
                                    

ظلم...

ادما همیشه در حال ظلم کردنن...
ظلم به خودشون،اطرافیانشون...نسبت به هرچیزی

خواسته یا ناخواسته...

اسیب میزنن و میشکونن
ظلم میکنن و درد هارو به قلب های ضرب دیده اجبار میکنن

هیچ ادمی نیست که گناهکار نباشه
از کوچیک تا بزرگ...از گناهانی سنگین و از گناهانی سطحی...

اما این که ظلم و گناهان ادم هارو توی صورتشون بکوبیم...
ادم هایی که تغییر کردن جبران کردن،تلاش کردن برای عوض شدن...

بدترین چیز ممکنه!
یاداوری گذشته و باز کردن دوباره تمام زخم هایی که بسته شده بودن و خونریزی ای مجدد...

ادم هرچقدر کمر بدونه...خوشحالتره!
شاد تر زندگی میکنه و از اطرافش بی خبر میمونه...

توی یه حباب زندگی میسازه و دایره اش فقط تا یه محدوده ای وجود داره...
عین کورالین و مادر دومش...دنیای اون ها تا به جایی ساخته شده بود و بقیه اش پوچ و خالی بود

زندگی در حباب هم همینطوریه...
تو تا اونجایی که ساختی زندگی میکنی و خوشحالی و کی گفته کسایی که این روش رو جلو میرن خوشبخت نیستن؟...

ادم ها خوشبختی رو به هر نحوی میتونن بدست بیارن...
میتونن پایان شادی بسازن که غمگین باشه...
میتونن غمی خلق کنن که از شادی زیباتر باشه...

ادم ها و ادم ها و ادم ها...
هیچوقت گفتن از اون ها تموم نمیشه...




درون یک حباب...زندگی میکردم و میگذروندم...امیدی برای جنگیدن نداشتم،چرا باید چیز هایی که داشتم رو رها میکردم و ریسک میکردم؟برای ازادی؟ازادی ای که ادم هایی که میخواستم درش نبودن؟...حتی اگر جوابت به من منفی باشه...من بازم خوشحالم چون تو دلیلی شدی تا شجاع باشم...نمیگم از بدست نیاوردنت غمگین نمیشم...چرا میشم،حتی بیشتر از موهای بلندم،حتی بیشتر از کفشای پاشنه بلندی که با رسیدن به خونه فقط پرتشون میکردم...حتی بیشتر از طرد شدن از اولویت زندگیم...ولی لیای من...اگه تهش نرسیدن بوده قرار نمیشه یه داستان عاشقانه نبوده باشه!


















...





ماشینو پارک کرد و بعد سمت اون مغازه چوبی و قدیمی رفت

مغازه ای که وقتی بهش ورود میکردی انگار به مغازه های دوقلوهای ویزلی رفتی...

هرچیزی اونجا پیدا میشد و ابنبار انتخاب اون؟...

پروانه بود
به زیبایی پروانه های درون چشم های معشوق زیبا روش نمیشد ولی بهتر از هیچی بود و اون خوب میدونست کجا باید دنبالش بگرده...


درو هل داد و صدای جیلنگ جیلنگ کریستال های بالای در در اومد و توجه پیرمرد که با عینک های پشت هم درحال بررسی جواهر بود بالا اومد

New start [l.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora