Part Forty:Ruby

440 98 474
                                    

یاقوت سرخ...

افسانه ها خبر از یاقوتی میدن و تعریف میکنن...

داستانی رو که در اون یاقوت سرخی بود به رنگ خونی که در قلب حرکت میکنه...

افسانه ها تعریف میکنن...از روزی که همه قلمرو از یاقوت شنیده بودن
از زیبایی و انعکاسی که از خودش به جا میزاره نوشته بودن،خونده بودن

به تصویر کشیده بودن
شرح داده بودن
برای موسیقی نوشته بودن

ولی هیچکس به جز خاندان سلطنتی نسل به نسل و فقط یکبار موقع به تخت نشستن ندیده بودش...

خاندانی که اولین ملکه اون ها یک جادوگر بود و افسانه ها میگن اون زن یاقوت رو هنگام مرگ پیدا کرده بود و با زندگی جاودانه بهش بخشیده شده بود...

اون یاقوت...
پشت در های بزرگ فلزی
با گارد های سلطنتی محافظت میشد و درخشش حتی تا جلوی راهرو هم می رسید ولی نگهبان ها از ترسشون بهش نگاه نمی انداختن...

طبق روایت هایی که به جا مونده
هرکسی به جز جادوگر به یاقوت نگاه میکرد چشم هاش از شدت درخشش کور میشد...

ولی یاقوت برای اون درخشش رو کم میکرد...
اروم میموند و بهش اسیبی نمیزد
قصرش رو با جادو محکم نگه داشته بود...

قلب بعضی ادم ها همینطوریه...

داهل یه قصر زیبا محافظت میشه
ادمای کمی میبیننش و از دیوار رد میشن...

این افسانه یک شبه ساخته شد...تا یاد بده قلب ها نگاهبان و مرز نیاز دارن...

افسانه ها شیرین ان ولی کسی به معنیشون دقتی نمیکنه...

یاقوت سرخ سالم موند و نسل به نسل بازدید کوتاهی ازش داشتن
جادوگر حال خودش و قصرش خوب موند و تا سالها به بقیه کمک کرد...

عین یک پل دو طرفه
هردوی اون ها محافظ هم بودن
هردوی اون ها عشق متقابل رو بهم هدیه میکردن و این موجب میشد تا پل فرو نریزه و محکم‌تر بشه...

بعضی یاقوت ها وفادار میمونن...

به چیزی که نیست هم وفادار میمونن و تمام نادیده گرفته شدن ها
تمام پس زدن ها
تمام دوم بودن هارو میپذیرن و با این حال عین همیشه براق و منتظر افسونگرشون میمونن...







″_از میون هزارتوی من عبور کردی و نه فواره و نه گل هایی رنگی حواست رو پرت کرد...به اخر شمشاد ها رسیدی...از دیوار های قلعه عبور کردی و بدون هراس جلو اومدی و یاقوت سرخی که مثل قلب میتپید رو توی دستات گرفتی و حالا....حرف از رفتن میزنی بعد از شکستن تمام دیوار های من؟...

+کامان عزیزم دراماتیک نباش...

_ولی اینطوری قشنگتر میشه

New start [l.s]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum