Part Fifty one:Doubt

427 94 256
                                    

″الان که این رو مینویسم نصفه شب گذشته...کسی که منو به این دنیا راه داده همراه دوست جدیدش توی اتاق طبقه سوم خوابیده...توی تاریکی دارم مینویسمش و از همیشه بدخط تر ام...ولی تونستم بنویسم بخاطر مادر تو...کسی که تورو به دنیا اورده‌...میدونی چشم های تو خیلی غمگین بودن...ولی دفعه اخری که هم رو دیدیم تو خوشحال بودی و آبی غمگین همیشگی توی چشم هات نبود...پر بودن از ستاره هایی که شب ها قبل از خوابیدن میشمارمشون...من چیزی از احساسات و ادم ها نمیدونم ولی...ولی چیزی که پیش تو دارم فرق میکنه!پیش تو من سعی میکنم از همیشه آروم تر باشم و نرجونمت...هم نگاهم به تو باشه و بخوام که...بخوام که همراهیت کنم و لبخند بزنم،تو با وجود تمام بداخلاقی هام جلو اومدی و بغلم کردی...راستش بهت حسودیم میشه اِف...من برات نیک نیم گذاشتم ولی تو حواست نبود و برای اون بلوندِ احمق گذاشته بودی...من هیچوقت نیک نیمی نداشتم...درواقع هیچکس رو نداشتم!شاید تو غمگین تر بودی ولی منبع شادی ای کنارت داشتی و من...توی کنج اتاقم پشت به همه مینشستم و فقط زل میزدم به تاریکی و افکار بی انتهام...اولین دوست من شد جیمز...میدونی چرا اولین جمیزه؟چون تو برای من دوست نیستی...تو چیزی هستی که باعث لبخند من...شوق من...خجالت من میشی...‌فردی من نمیدونم عشق و احساسات چی ان...من حتی کتاب هم نمیخونم تا درموردشون بدونم...ولی میدونم هربار دیدن تو عین بار اول میمونه...هربار تمام جزییاتت رو بررسی میکنم نمیدونم برای چندمین بار...هربار تازگی دارن و عین دفعه اول زیبا ان...من نمیدونم عشق چیه ولی...هربار میبینمت و جیمز بهت اشاره مستقیم میکنه خجالت عظیمی رو درون خودم احساس میکنم...اینو میدونم که با تو خوشحالم... اینو میدونم برای تو حاضرم از اتاق امن و تاریکم بیام بیرون...چون تو عین بقیه حرف نمیزنی...عمل میکنی...چون تو ادعای خوب بودن نداری‌...چون تو لیاقت این که....این که دوستت داشته باشم رو داری!″







....






لیزا متین و آروم
همراه صبر پا روی پا انداخته بود و دست هاش رو روشون گذاشته بود
با اعتماد بنفس نشسته بود و باعث شده بود زنکای توی دلش تحسینش کنه

بعد از نفس عمیقی که کشید سرش رو پایین انداخت
موهای قرمزش برعکس همیشه آزاد بودن و نفس میکشیدن

+از کارای یهویی خوشم میاد...

_اولین تفاهمی که پیدا شد...کارای یهویی بهترین کارا ان عزیزم...

_پس منم یهویی بزرگترین راز زندگیم رو بهتون میگم...ما همو کامل نمیشناسیم...ولی یه حس امنیت و صمیمیت خاصی پیشتون دارم

+راحت باش...لیزا صدام کن

زنکای نفس عمیقی کشید و با لبه فنجون دور طلایی گل‌دار بازی کرد

گل های صورتی کمرنگ و تزیین شده مجلل و باشکوه بودند و به خونه مدرن نمیومدن و اون حدس میزد این انتخاب لیزا باشه...

New start [l.s]Where stories live. Discover now