بیگ بنگ....
میگن واقعه بیگ بنگ شروع دنیای ما بوده...
و میگن قبل از ما دنیای دیگری هم وجود داشته...
و باز هم میگن وقتی کسی راز این دنیا رو متوجه بشه و کشف کنه این دنیا از بین میره و یه نسخه بهتر و جدیدترش به وجود میاد....
ادما همه توی زندگیشون تغییر میکنن
هر لحظه
هر دقیقه
درحال تغییر ان....تغییر افکار،عقاید،نظرات،احساسات....
ادما مدوام درحال فکر کردن و تصمیم گرفتن و انجام دادن و انجام ندادن ان
هرکدوم از اون ها پیامد هایی درپیش داره
خوب یا بد...ادم ها تغییر میکنن
اسمشون رو عوض میکنن
تیپشون رو عوض میکنن،اخلاقشون،حرف زدنشون و حتی طرز نشستنشون...ولی تا وقتی از درونت تغییر نکنی هیچکدوم این ها فایده ای نداره
هیچکدوم چیزی که میخوای رو بهت نمیدن و تو فقط مجبور میشی داخل اجباری که ساختی زندگی کنی...وقتی میشکنیم...برای این که جلوی دوباره اتفاق افتادنش رو بگیریم تغییر رو میپذیریم...
ادما موقع نیمه شب خسته ان
کنترل احساساتشون براشون سخته و صادق تر ان و گاهن فکرشون درست کار نمیکنه....
برای همین میگم تا نیمه شب بیدار نمونید...ولی بهترین تصمیات توی نیمه شب ها گرفته میشن
وقتی که ادمای درد کشیده داخل خودشون جمع شدن و قطرات اشک یکی پس از دیگری با لج بهم دیگه تنه میزنن...وقتی موهای پریشونشون بی تابه...مثل کشتی...
کشتی دختری ایست وابسته به اب...دل بسته به موج های خروشانی که ناگهان عصبانی میشوند و فروکش میکنند... دلبسته به ارامش و لطافت اب ها... نه میتواند دل بکند و نه میتواند خشم او را همچنان تحمل کند،بنابراین در روزی خروشان قلب شکسته ای میماند که تکه هایش در گوشه و کنار دریا افتادن اند...قلبی که پر از عشق و محبت بود،با تمام خشم و غضب،با تمام عشقی که پای موجودات زیر اب میگذاشت،با هر نوازشی که روی پاهای انسان ها میگذاشت....
شاید عاشقی نیمه شبی...برای معشوقه اش بنویسه
معشوقه ای که توی خواب ارومه و خواب دریا میبینه...عاشقی که تمام سعی اش رو میکنه از دریایی بنویسه که تاحالا ندیده...
چون چشمانی برای دیدن نداره...و اینبار از عاشق رهگذری مینویسم که عصا به زمین میزد
چشم های بیروحش زندگی از در خود نداشتن
ولی لبخند به شنیدن صدای مورد علاقه اش...شکفت انگیز بود لیای من...″اگر از من بپرسی در اخرین دقایق زندگی دوست دارم کجا باشم...
دریا را انتخاب میکنم،زمانی که پاهایم را روی شن ها و ماسه های ریز میگذارم و از نرمی و خنکی دم صبح انها مور مور ام میشود.
دوست دارم سوار قایق شوم و همانند کودکی هایم زمان حرکت دستم را مین اب ببرم و به تصویر در حال حرکتم زل بزنم،
کنار ساحل بشینم و بگذارم موج ها یواش یواش با ماندنم کنار بیایند و پاهایم را با هر بار امدن و رفتن نوازش کنند...
دلم مخیواهد صدف بردارم،جمع کنم و اگر زنده ماندم از ان ریسمانی بسازم به یاد و خاطر روزی که دریا به من هدیه داد...
روزی که توانستم انطور که میل ام میکشد زندگی کنم،تماشا کنم،نفس بکشم و از لحظه به لحظه روزم سود ببرم!
یا اگر نتوانستم و همراهی من در دنیا تمام شد ان ها را در بغل خود بگیرم و با لبخندی سرتاسر رضایت چشم ببندم
اگر انتخاب با من باشد...میخواهم زمانی که غروب افتاب در حال وقوع است و من اخرین روز زندگی ام را سپری کرده ام چشم هایم برای برای همیشه به روی این دنیای فانی ببندم...″
BẠN ĐANG ĐỌC
New start [l.s]
Lãng mạnوقتی که هریت استایلز فراری از قرار ها و مرد هاست اولین روز کاریش به عنوان مدیر مدرسه رو اغاز میکنه که البته قرار نیست خیلی جذاب باشه با وجود فردی تامیلنسون! و اونجایی که بعد چندبار صبر هریت تموم میشه و به لیزا تامیلنسون زنگ میزنه برای بازخواست پسر ک...