Part Fifty : malevolent

435 100 470
                                    

شوم!

″اینکه از اول زندگیت بهت بگن شوم،نحس...بی مصرف..کاش بدنیا نمیومدی...حتی اجازه نمیده بهت که بخوای شخصیت تشکیل بدی،حتی نمیزاره تا خودت رو بشناسی،حتی فرصت نمیکنی به دور و اطرافت نگاه بندازی...
مادرم عجیب بود...افسردگی شدیدی داشت و ناگهانی دوستم داشت و ناگهانی تمام نفرت دنیا و زندگیش رو بهم ابراز میکرد...ولی با این حال دوستش داشتم چون...عشق همین میشه نه؟این که با وجود همه چیز دوستش داشته باشی...ولی اون مرد و من مرگش رو با چشم هام توی کوچه پس کوچه های اون روستای کوچیک و کثیف و بی اب دیدم...به بدن سردش دست زدم،تنی که دیگه روحی نداشت و نمیدونم روحش در آرامش خوابید یا به برزخ و آتش جهنم فرستاده شد تا به خاطر کشتن سگی که ناگهانی وارد خوهه بی در و پیکرمون شد...یا بخاطر از بین بردن خواهر و برادر ناتنی ای که حاصل همخوابی با یکی از اون مرد هایی که هرشب به همون خونه سرد و بی آب سر میزد مجازات بشه...زن های روستا از مادرم و همچنین من متنفر بودن.‌...پدری نداشتم...آرزوی پدر همیشه توی قلب کوچیکم که کم کم سیاه میشد بود...بعد از مرگ مادرم بود که یتیم خانهِ خانوم نیکولا من رو از مرگ حتمی در اثر گرسنگی و سرما یا نداشتن بهداشت نجات داد...بعد از اون به خونه های مختلفی فرستاده شدم و پس فرستاده شدم،همچون عروسکی که کسی از پارچه لباسش خوشش نیومده و بی اهمیت کنارش میندازه...تا روزی که یبار برای همیشه ستکن یک خونه شدم و عین یک بسته پستی برگردونده نشدم...تا وقتی که اون سرپرستی من رو گرفت...سخت بود!همه چیز در دنیا سخته ولی تلاش برای بقا و زنده موندن صدر لیست قرار میگرفت...هربار که برگردونده میشدم از نحس بودن و شومیم میگفتن،هربار که برمیگشتم غذام کمتر و جای خوابم سخت تر و سفت تر و حمام کردنم کمتر میشد...من دست درازی به بدنم رو تحمل کردم تا برگردونده نشم،تا روی یک تخت خوب بخوابم و غدای خوب بخورم و هر روز همراه گلبرگ ها حمام برم....من نابود شدن روحم رو به جون خریدم!ادم هایب هستن که بدنیا میان،زندکی میکنند و روحشون در سلامت و آرامش قرار داره،میدونن از دنیا چی میخوان و من...من نه هدفی داشتم و نه زندگی ای و نه احساساتی...من فقط زنده مونده بودم و منتظر مرگم بودم...یه پایان با عزت میخواستم ولی برای کسی که روحش رو در مقابل چند چیز بی ارزش فروخته بود عزتی وجود نداشت!بجای مرگ من...مرگ صاحب جسم و عذاب من مرد و درونم...همچون ادمی به زنجیر کشیده بعد از آزادی ناگهانیش به جنون رسید...

گاهی بدترین مکانی که میشه بود...ذهن خودته!

هدفم رو پیدا کرده بودم!من بدنیا اومده لودم تا نحسی خودم ذو به کمال برسونم...تا اخرین دقیقه بد باشم و سیاهی وجودم رو به بقیه هم بدم...هر جا قدم برمیدارم سیاهی باشه که ازم بجا میمونه...همونطور که اون ها میگفتن،میخواستم با تمام توانم بد باشم تا حرفشون ثابت بشه تا اشک های التماس ها و دادهاشون بی نتیجه نمونه...هر بار انتظار پایانمو میکشیدم ولی زنی که دستیار اون بود...ویکلش...کسی که حالا وکیل من بود...هربار من رو از تور ماهیگیری نجات میداد... فرزندان اون مرد پدرشون سبب افتخارشون بود...من رو به سرپرستی گرفته بود...به نیازمندان کمک کرده بود...

New start [l.s]Where stories live. Discover now