Part thirty nine:Familiar

396 96 609
                                    

آشنا...

همه ما دژاوو داشتیم...

ولی تاحالا شده حس کنی بین یه چرخه تکرار گیر کردی؟
جوری که میدونی این صحنه ها رو قبلا دیدی و بازم داری میبینی
و انگار سرنوشت مشخص کرده که باید اتفاق بیوفته...

وقتی توی مکان هایی که تاحالا پا به اونجا نزاشتیم  میریم و حس اشنایی داریم
حس نزدیکی داریم و انگار مدت ها اونجا بودیم و زمانمون رو سپری کردیم...

شاید همه چیز برمیگرده به زندگی قبلیمون...

مثل مکانی که بی دلیل حس امنیت بهمون میده
مثل ترسی که حتی دلیلی براش نداریم
مثل ادم هایی که از لحظه اول باعث میشن احساس راحتی کنی و باهاشون گرم بگیری...

یا شاید...
مثل عشقی که هرگز به واقعیت تبدیل نشد
زندگی تموم شد و اون با باری از حسرت کنار قلبی که دیگه نمیزد خوابید و حسرت هارو بغل کرد و قول رسیدن رو به دنیای بعدی موکول کرد...

ادم ها وقتی به وجود میان
نخ قرمز رنگی به انگشت کوچیکه دستشون وصل میشه و سر دیگر نخ به نیمه روحیشون
اینطورب با وجود اون نخ میتونن به سمت هم کشیده بشن و هرگز هم رو گم نکنن...

وقتی بهم رسیدن نخ قرمز اروم اروم از بین بره

ولی بعضی ها میون راه نخشون پاره میشه
سر دیگر نخ ازشون جدا میشه و اون ها میمونن و ناامیدی..‌

ولی همه چیز دلیلی پشت خودش داره
هر کلمه ای حرفی داره
هر رفتاری چیزی رو میخواد ثابت کنه

ولی سرنوشت اون قدر ها ام که نشون میده بی رحم نیست...
گاهب اوقات ادم هارو نگاه میکنه و با دلسوزی لبخند دردناکی میزنه و دستور میده گره ها باز بشن...یا نخ ها گره زده بشن

دو طرف نخ هارو میگیره و بهم گره میزنه و بعد به لبخند های درخشانی که از میون تاریکی زده میشن نگاه می‌کنه

و بعضی ها...
نخ هارو خودشون میبرن!
بعضی ها نمیخوان دنبال ادامه نخ برن!
بعضی ها نخی ندارن...

ولی با تمام این ها بازم کامل ان!





″و من حالا دنبال اون نخ راه افتادم با امید اینکه انتهای اون تو رو ببینم...
من نخی که انتهاش به تو وصل میشد رو گم کردم و سرنوشت نخ دیگه ای رو به انگشتم بسته اما همچنان به فکر نخ قرمز وصل به انگشتای کوچولوی بچه گونمونم....
بجای چیزی که سرنوشت مقدر کرده میخوام بیام دنبال همون نخ گمشده و اگر این تا ابد طول بکشه...تک به تک نخ ها پاره شده رو میکردم تا دوباره خرمن های طلاییت رو ببینم....″





....






نیمه شب بازم اثر گذاشته بود و حالا خیره به سقف سفید گذاشته بود فردی خودشو کنار پهلوش گلوله کنه و صدای نفسای ارومش رو بشنوه

New start [l.s]Where stories live. Discover now