jungkookie!

433 106 25
                                    

جونگ کوک

ملافه رو تا زیر چونم بالا کشیدم، هرچقدر چشمهامو روی هم فشار میدادم، بیشتر خواب از سرم می پرید.

هوای اتاق خیلی سرد شده بود. طوری که بخاری که از بین لبهام خارج میشد رو در نور کم اتاق میدیدم.

دراز کشیده نگاهمو روی تک تک وسایل خونه میگردوندم. همه چیز ترسناکتر از حالت عادی به نظر میرسید.

ذهن وحشت زدم با هر صدای کوچیکی بهم هشدار میداد.
بعد از اینکه بچه ها رفتن و تهیونگ مثل همیشه رفت توی اتاقش تا بخوابه؛ خونه خیلی ساکت شده بود.

از این سکوت متنفرم ولی کاری نمیتونم بکنم! دوست دارم بلند بشم و برم آشپزخونه اما مغزم تصویر اتفاقی که دفعه پیش افتاد رو بهم یادآوری میکنه.

چشمهام رو بستم، چون به خاطر تاریکی درد گرفته بود اما همین که پلکهام بهم برخورد کرد صدای چک چک آب و بعد برخوردش به سینک خالی صدای بلندی ایجاد کرد.

"نه جونگ کوک! چشمهاتو باز نکن!"

پلکهامو بهم فشردم و ملافه رو بیشتر بین مشتم فشردم.
صدای چک چک آب هر ثانیه تند تر و بلند تر میشد، حتی حس میکردم داره بهم نزدیکتر میشه.

چک چک چک چکچکچکچکچکچک

حس کردم مبل زیرم محو شد و قبل از اینکه بدنم به زمین برخورد کنه درون آب فرو رفت.

چشمهامو همراه با دهنم باز کردم تا هوایی که به خاطر سقوط ناگهانیم به درون آب از ریه هام خارج شده بود رو دوباره برگردونم.

از رشته مویی که روی پیشونیم افتاده بود، آب میچکید؛ تمام بدنم با آب پوشیده شده بود، چندباری پلک زدم تا بتونم اطرافم رو بهتر ببینم.

اطرافم کاملا سیاه بود اما یک نور کم سو فضا رو روشن کرده بود، به نظر میرسید درون یک اتاق با دیوار های مشکی که کفش پر از آب بود افتاده بودم.

با صدای شره کردن آب گوشهام تیز شد. چشمهام برای پیدا کردن منبع صدا همه جا میگشت.

آب یک قسمت از کف اتاق شروع کرده بود به بالا رفتن؛ معلق شده بود!
سرم رو آروم بالا بردم اما قبل از اینکه چیزی ببینم شروع کردم به سقوط کردن!

چشمهاو بستم و دستمو برای محافظت از سرم بالا گرفتم.

و تلپ!

زیر انگشتهام مکت ضخیم رو حس کردم، آروم چشمهامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.

دو تخت در دو طرف اتاق، دیوارهای سفید و ساده و اتاقی که به شدت برام آشنا بود!

با به یاد آوردن اون مکان به خودم لرزیدم و روی زمین زانو زدم.
با نگاه ترسان همه جارو میگشتم.
اتاق تاریک بود! اما درست مثل قبل نوری به اندازه ای که بشه چند قدم جلوتر از بدنم رو ببینم، اتاق رو روشن کرده بود.

نه
نه نه نه
دوباره نه!

باید سریعا از این اتاق نفرین شده خارج میشدم!

سعی کردم روی پاهام بایستم ولی انگار روی زانوهام وزنه سنیگن گذاشته بودن.

آهی کشیدم و چشمهامو بستم. دستهای لرزونم آروم بالا اومدن و جلوی سینم بهم قفلشون کردم.

سرم رو خم کردم و آروم شروع به زمزمه کردم
_ و من از پدر خواهم خواست و او مدافعی دیگر به شما خواهد داد که همیشه ب...

صدای جیر جیر باز شدن در جلوی عبادتم رو گرفت....نه...نباید دست نگه میداشتم...دوباره شروع کردم به زمزمه آیه اما اینبار صدای جیر جیر در بلند تر از دفعه قبل بود و به دنبالش صدای قدم زدن!

_جونگ کوکیییییی

صدای ملایمی اسمم رو صدا زد. لرزی کردم و بیشتر تو خودم جمع شدم...شروع کردم به دعا کردن و هرچقدر قدم ها بهم نزدیک تر میشد صدای زمزمه هام بیشتر میشد.

_جونگ کوکی
قلبم از شنیدن اون صدا درست کنار گوشم از تپیدن ایستاد.

چشم هام ناخوآگاه باز شدن.
دستهام روی زانوهام افتادن و نفس هام منقطع شدن.

_با من بیا جونگ کوکی....

انگار که وزنه سنگین از روی زانوهام برداشته شد، شروع کردم به حرکت کردن؛ روی پاهام ایستادم و منتظر موندم.

منتظر چی؟
نمیدونم!
من اصلا نمیخواستم به حرفش گوش کنم!
انگار که حرکات بدنم دست خودم نیست!

_خوبه کوچولو! حالا بیا بریم پیش تهیونگی. به خاطر تو چند شب نخوابیده. بیا بهش یک خواب آروم هدیه بدیم!

در اتاق باز شد. پشت در به جای راهرو ی طویل و خلوت، اتاق تهیونگ بود!

برخلاف تلاشی که برای ثابت موندن میکردم، بدنم خود به خود شروع به حرکت کرد.
نه!
نباید این اتفاق میوفتاد!

بالشی رو از روی تختی که برای کال بود بر داشتم و شروع کردم به حرکت سمت اتاق تهیونگ...

قدمهام آروم و تقریبا بی صدا بود.
در دلم دعا میکردم تا تهیونگ بیدار بشه و این کابوسو تموم کنه..مثل دفعه های قبل!

بالشت رو بلند کردم و روی صورت تهیونگ فشردم. چشمهاش باز شدن و با دیدن وضعیتی که توش بود شروع کرد به تقلا کردن.

فشارم روی بالش بیشتر شد و چشمهای تهیونگ درشت تر.

نه جونگ کوک!
به خودت بیاااا!
اون تهیونگه!!
داری تهیونگو میکشی!!

انگشتهام بی حس شد و پلکهام سنگین.
چشمهام خود به خود بسته شدن و بدنم روی بدن تهیونگ که حالا بالشت رو از روی صورتش برداشته بود و تند تند نفس میکشید، افتاد!

و بعد
تنها چیزی که حس کردم
سرما بود
و تاریکی!



.
.
.
fatemehseyf1234
پارت قبل خیلی ابراز خوشحالی کرده بودی از اینکه صحنه ترسناک نداشت برای همین این پارتو تقدیم میکنم به تو 😏😂

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now