very first support

925 161 11
                                    

اولین روز دانشگاهش بجز سر صبح که اون نمایش کوچولو به دست اون گروه به نظر خودشون لات اجرا شد بقیش قابل تحمل بود.
تقریبا همه دانشگاه از کاری که اون با چن کرده بود خبر داشتن و زیاد پاپیچش نمیشدن و این خوشحال کننده بود. حداقل دیگه دردسری درست نمیشد!

فاصله دانشگاه و خوابگاه چندان زیاد نبود اما سهون ترجیح میداد دیر تر به اون جا برسه و کی هم حس کنجکاوی که نسبت به اون مکان داشت ارضا بشه.

قدم های پیوسته و ارام بر میداشت. خیابون پر بود از پیر و جوان و حتی دختر بچه ها و پسر بچه هایی که پشت سر هم میدویدن و میخندیدن. مثل اینکه خیابون های اینجا بیشتر از خوابگاه قابل تحمل بود.

_اقای سهون!
قدم هایش با شنیدن صدای اشنایی کند شدن و بعد متوقف شدن. برگشت و با پسری مواجه شد که از بس دویده بود نفسش درست و حسابی بالا نمیومد. روی دو زانو خم شده بود و با صدای بلند نفس میکشید.

بالاخره بعد از یک مدت صاف ایستاد. چهره پسر برخلاف اولین بار بامزه شده بود. نوک بینی قرمز که بیشتر صورت سفیدشو پرستیدنی تر.....!
"چی؟ پرستیدنی وجود نداره! اون پسر مشکوکه و تو هیچ حس و احساس نزدیکی به اون نداری اوه سهون!"

_سهون! خوب شد ایستادی

-کاری داشتی؟

سوالش باعث شد پسر قبل از جواب دادن کمی مکث کنه.

_ خب نه میخواستم ازت بخوام باهم بریم خوابگاه!

سهون سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و دوباره به راه افتاد.

_کاری که صبح کردی...

با آغاز شدن یک مکالمه توسط پسر سهون قدمهاش رو اهسته تر کرد تا اون هم با سهون هم قدم بشه.

_خیلی باحال بود...میدونی تقریبا همه از اون گروه میترسن و کسی جرعت اینکه جلوشون واسته رو نداره!

_برای همین رفتی تو گروهشون؟

مثل اینکه پسر اماده شنیدن این سوال بود. تک خنده ای کرد و جواب داد

_البته! کی حوصله دردسر داره؟ و درضمن اونها یه قانونی دارن که هرکس با اونها نباشه یعنی ضدشونه شاید یکی رو بفرستن تا ازت بخواد وارد گروه بشی !

_اگه بگم نه یعنی میشم دشمنشون؟

_اره!

جواب قاطع پسر باعث شد سهون نیم نگاهی بهش بندازه اما بعد نگاهشو دوباره به نوک کفش هاش داد و چیزی نگفت. اما مثل اینکه پسر دست بردار نبود.

_باهاشون در نیوفت سهون! از دردسر دوری کن!

_از اول همین قصد رو داشتم و به علاوه من از اونها نمیترسم اونا خدا نیستن و هنوز منو نشناختن!

با رسیدن به در خوابگاه مکالمه نه چندان جالبشون به پایان رسید. سهون دوباره نیم نگاهی به لوهان انداخت که باز هم به جلد خشک خودش برگشته بود. انگار نمیخواست جلوی دیگران با سهون حرف بزنه و چراش رو سهون باید میفهمید.
.
.
.

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now