fears and worries

545 127 21
                                    

گیج و خسته از فکر کردن به اتفاقات اخیر از حمام بیرون اومد. نفهمید چجوری خودشو به اشپزخونه کوچیک وی رسوند و اصلا متوجه تهیونگ نشد که بدون هیچ عکس العملی به حرکاتش نگاه میکنه. حتی اگر متوجه هم میشد حوصله بحث کردن دربارش رو نداشت.


_هی پسر!


با صدای تهیونگ از خلسه در اومد. انگار با چشمهای باز خوابش برده بود حتی نمیدونست داشت به چیزی فکر میکرد یا نه!


به تهیونگ نگاه کرد

_حالت خوبه؟ توی حموم روح دیدی؟ چرا رنگت پریده؟


گیج از سوالای پشت همی که ازش میپرسید سرش رو تکون داد تهیونگ بیچاره حتی نمیدونست باید اون تکون کوچک سر رو چی برای خودش معنی کنه!


اینبار ارومتر و با لحن ملایمتری ازش پرسید.

_جونگ کوک! خوبی؟


جونگ کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت. میخواست بهش بگه چی شده. میخواست بهش بگه توی حموم چی دیده اما میترسید. میترسید حرفش رو باور نکنه یا حتی مسخرش کنه پس در جوابش به یک "اره"ی کوچیک اکتفا کرد.


تهیونگ که قانع نشده بود به صورت پسر روبه روش خیره موند اما وقتی دید جونگ کوک قصد حرف زدن نداره به خوردن صبحانش ادامه داد.


.

.

.

.

.


دانشگاه عادی بود . هیچ اتفاق عجیبی نیوفتاد. به جز اینکه چندباری نزدیک بود برای حواس پرتیش از کلاس بندازنش بیرون.


بیرون در اصلی دانشگاه واستاده بود. بند کوله پشتیش توی مشتش فشرده میشد و نوک انگشتهاش از شدت فشار به سفیدی میزدن ولی تنها چیزی که اون لحظه اصلا برای جونگ کوک مهم نبود در روی انگشتاش بود.


خیره به راهی که به خوابگاه نفرین شده ختم میشد اینپا اونپا میکرد. نمیخواست برگرده به اتاقی که خاطره خوبی ازش نداره و از طرفی پیش تهیونگ احساس مزاحمت میکرد.

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now