first day

1.8K 308 21
                                    

صدای زنگ گوشی که بلند شد جونگ کوک هم همراه با اون از خواب بیدار شد.

اول از هر چیز صدای گوشخراش زنگ گوشی رو خاموش کرد و بعد از اون به دنبال هم اتاقیش گشت اما وقتی پیداش نکرد بیخیال گشتن شد و برای شروع کردن اولین روزش در سئول اماده شد.

نگاهی به برنامه دانشگاه انداخت. خوشبختانه اون روز نیازی نبود دانشگاه بروع چون کلاسی نداشت پس میتونست به راحتی در خیابان های شلوغ شهر قدم بزنه.

قبل از اینکه کامل از اتاق خارج بشه و در رو پشت سرش ببنده نگاه دیگری به داخل اتاق انداخت.
میدونست کال توی اتاق نیست اما حضورشو حس میکرد.

برای اینکه این افکار مسخره از فکرش بیرون بره سرشو تکان داد و بدون اینکه به داخل اتاق نگاه کنه درو پشت سرش بست.

هوا سرد شده بود و حق با هم اتاقی عجیب غریبش بود باید فکری به حال لباس هاش میکرد.

نگاهی به سر و وضعش انداخت . پیراهن مردانه چهارخانه سبز رنگ با یک شلوار جین مشکی و بوت های مخصوصش. هر فصلی از سال باشه هرگز بوت هاشو از خودش جدا نمی کنه.

نچی زیر لب گفت و با اینکه سئولو درست و حسابی بلد نبود شروع به قدم زدن در هوای سرد سپتامبر کرد.

خوشبختانه خوابگاه به فروشگاه هایی که کناره خیابان قرار داشتن نزدیکتر از چیزی بود که جونگ کوک انتظار داشت.

جونگ کوک وارد یکیشون شد که به ظاهر به بوتیک شباهت داشت و در ویترین چند دست لباس اویزون بود.

خانم تقریبا مسنی پشت پیشخوان نشسته بود و روزنامه هفته میخوند که با ورود جونگ کوک و به صدا دراومدن زنگوله کوچک بالای در ورودی اونو کنار گذاشت.

_کمکی ازم برمیاد پسرم؟

جونگ کوک مشغول نگاه کردن به کاپشن ها و ژاکت ها بود.

_خب من دنبال چند دست لباس گرم هستم.

پیر زن نگاهی به لباس های جونگ کوک انداخت و همانطور که به سمت لباس های پشمی و کاموایی میرفت صحبتشو با جونگ کوک ادامه داد.

_اهل اینجا نیستی درسته؟ تعجب میکنم در این ماه از سال چطور با یه لباس عادی اومدی بیرون

جونگ کوک نگاهشو از روی لباس ها برداشت و به پشت پیرزن داد و قبل از اینکه جوابشو بده چند نمونه از شکلک هایی که دوست داشت براش دراورد تا کمی از حرصش کم بشه.

_من ترجیح میدم سبک سفر کنم برای همین کولم رو  با کاپشن و ژاکت پر نمیکنم!

پیر زن لباس هایی که براش انتخاب کرده بودو روی پیشخوان گذاشت و وقتی دید جونگ کوک هیچ کدوم از کاپشن هارو انتخاب نکرده برای کمک بهش یکی رو برداشت و به سمتش گرفت

_این خیلی بهت میاد مرد جوان همین رو بردار!

جونگ کوک نگاهی به کاپشن مشکی رنگی که در
دست پیر زن قرار داشت انداخت. خودش از اول انو نتخاب کرده بود پس به راحتی پیشنهاد پیر زن رو قبول کرد.

بعد از پرداخت همه لباس ها کاپشنو پوشید و از لذت گرمایی که بدنشو احاطه کرد چشماشو برای ثانیه ای بست.

نگاهی به سر و ته خیابون کرد. عجیب بود که به جز دو یا سه مغازه بقیه بسته بودن و تک و توک ماشین از اونجا رد میشد.

ساعت تازه 11 بود و هنوز وقت ناهار نشده بود دوست داشت برای ناهار به خوابگاه بره تا با بقیه پسرا اشنا بشه.

جونگ کوک فرد اجتماعی نبود اما اشنا شدن با ادم های جدیدو دوست داشت .

به راه خودش ادامه داد و در خیابان خلوت قدم زد . دیگه حوصله اش سر رفته بود. نگاهی به ساعتش انداخت و وقتی عقربه کوچیکو روی 12 دید بال دراورد و با خوشحالی به طرف خوابگاه رفت. البته که این اولین بار برای اون بود که اینجوری برای رفتن به جایی ذوق زده میشد ولی اون اپارتمان تاریک با مهندسی عجیبش خیلی بهتر از راه رفتن در خیابانی خلوت بدون حتی یک مغازه باز بود.

لحظه ای که از فروشگاه بسته اون زن پیر رد میشد برای یک لحظه ایستاد و از پشت شیشه به فضای داخل مغازه نگاه کرد.

باز همون حس که هنگام ترک اتاق داشت اونجا هم به سراقش اومد. حس میکرد پیرزن جایی در داخل مغازه بهش نگاه میکنه اما کسی اونجا نبود و در هم از بیرون قفل شده بود.

شانه اش رو بالا انداخت و به راهش ادامه داد.

_________
کاور رو عوض کردم😔

این یکی قشنگ تره😍

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now