very first end

763 147 12
                                    

از لحظه ورود اون دو پسر به دانشگاه صدای همهمه برای یک لحظه خاموش شد اما دوباره با شدت بیشتری از سر گرفته شد. بیشتر دانش جو ها به سهون نگاه میکردند یا با انگشت به دوستانشون نشونش میدادن و این برای سهون که ترجیح میداد دور از توجه باشه ازار دهنده بود.
سهون و چان بدون توجه به دختر ها و پسرهایی که جلوی راهشون بودند به راه خودشون ادامه دادن تا به کلاسشون رسیدن.
چیزی که اون روز از همه چیز عجیب تر بود خالی بودن کلاس بود. اما نه کاملا!
کیم کای به همراه دارو دستش روی میز ها نشسته بودند و مثل چندتا گرگ زخمی به اون دو نگاه میکردن.
_اوه ببینید کی اینجاست. میبینم که گربه کوچولومون دوست پسر درازشو اورده برای محافظت
بعد از این حرف کای صدای خندهای جمع بلند شد که با اشاره کای به پشت سر اون دونفر دوباره سکوت شد.
_هی لو بیا اینجا! پیش اون بازنده ها نایست
سهون و چانیول هر دو به عقب برگشتند و با لوهان و بکهیون مواجه شدن. لوهان بدون نگاه کردن به چشمهای اون دو دست بکهیون رو گرفت و به داخل کلاس رفت و درست کنار کای نشست.
_خب اوه سهون! چطوره یه معامله بکنیم که بیشتر به سود خودته!
بالاخره سهون لب باز کرد .
_میخوای بهم پیشنهاد بدی بیام تو گروهت کیم؟
پوزخند کای شدید تر از قبل شد
_درسته پسر خوب حالا جواب؟
_نه!
سهون بدون توجه به دهن های باز مونده اون جمع دست چان رو گرفت و اولین نیمکت نشوند و خودش هم کنارش.
اما هرچقدر هم خوش رو به نشنیدن میزد تونست صدای زمزمه اروم لوهان رو بشنوه
_متاسفم پسر!

اما این به خاطر افکار مشوش سهون بود یا واقعا اون پسر لحن ناراحتی نداشت و بیشتر میشد از صداش فهمید که داره خوش میگذرونه!
اون پسر واقعا کی بود؟
.....................

_حالا میخوایی چیکار کنی پسر؟
_زندگی؟

چانیول با شنیدن جواب دوست همیشه خونسردش چشمهاش رو چرخوند.
_خدایا یه من صبر بده! منظورم اون اراذل و اوباشن

_هیچی!

_یعنی چی؟

_یعنی تا وقتی باهام کاری ندارن هیچی!

چانیول به صندلیش تکیه داد. واقعا محیط دانشگاه داشت ازار دهنده میشد تقریبا همه توی کافه داشتن نگاهشون میکردن و این چیزی نبود که اون دو پسر بخوان.

نگاه چانیول روی چهره اشنایی ایستاد. اون هم مثل چان بود . بی هدف به اطرافش نگاه میکرد اما همین که نگاهشون به هم افتاد سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول غذاش کرد.

_متاسفم!

با صدای سهون نگاهش رو از بکهیون گرفت و به اون داد. چیزی نگفت و منتظر ادامه حرف دوستش موند.

_الان میتونستی با بکهیون باشی! به خاطر من از اولین کراشت جدا شدی!

چهره پوکر چان یک ثانیه رنگ تعجب گرفت و دوباره به حالت قبل برگشت.
_خفه شو! من اونو چند روزه دیدم ولی تو خیلی وقته با من دوستی معلومه بین تو و اون پسر تورو انتخاب میکنم!

صدای فریاد ها و دست زدن هایی که از میز کیم کای شنیده میشد باعث شد سهون و چانیول نگاهشون رو به اون میز بدوزن.

بکهیون ایستاده بود و روبه روش چن داشت میخندید از دور به نظر میرسید دارن شوخی میکنن اما وقتی چن دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و اون رو جلو کشید دیگه شوخی به نظر نمیومد. و بعد از اون چیزی که همه به جز چان و سهون منتظرش بودن اتفاق افتاد. بوسه ای که چن روی لبهای بکهیون گذاشت و باعث شد فریاد ها و صدای سوت و دست بقیه بلند تر از قبل بشه.

سهون برگشت تا به دوستش نگاه کنه. خوب میدونست چان برخلاف هیکل بزرگ و ترسناکش قلب شکننده ای داره و وقتی از یکی خوشش میاد تا پای جون باهاش همراه میشه و از همه بدتر خیلی زود عاشق میشه.

سهون میتونست حال چانیول رو در یک کلمه بیان کنه. بد! نه مثل عاشقی که معشوقش خیانت کرده نه!مثل یک بیماری که دکتر ازش قطع امید کرده!

سهون نگاهش رو از دوست شکستش گرفت و دوباره به اون میز داد.

بین همه اون افراد فقط یک نفر بود که داشت به اون دو نگاه میکرد.
لوهان!
اون پسر نه توجهی به دوستش که داشت از خجالت اب میشد میکرد نه به دست کیم کای که دور شونه هاش بود. اون فقط به سهون خیره شده بود. اون هم با چشمهایی که از اول سرد و بی روح بودن اما سهون میتونست چیز دیگه ای رو هم از توشون بخونه.
آشوب!

دیگه تحمل اون فضا غیر ممکن بود. سهون چانیول رو از کافه بیرون برد تا با قدم زدن توی محوطه یکم حاش عوض بشه.

_چان؟ خوبی پسر؟

چانیول سرش رو تکون داد و روی نزدیک ترین نیمکت نشست.

_متاسفم پسر

_چیزی برای بخشیدن نیست! اینقدر این کلمه رو نگو!

سهون از چان ممنون بود. خیلی ناراحت بود اما همچنان ازش حمایت میکرد. اگه خودش جای اون بود شاید با مشت و لگد به جونش میوفتاد و همه چیز رو گردن اون مینداخت ولی چان اینطوری نبود!

_من و بک حتی دوست هم نیستیم و حالا شک دارم همون چند کلمه حرف که تو خوابگاه میزدیم  بازهم بینمون ردوبدل بشه!

-سهون! یک لحظه حس کردم از عمد اونکارو کردن. انگار میدونستن من به بک علاقه دارم!

درسته! سهون هم همین حس رو داشت و هرچقدر سعی میکرد نمیتونست فکرش رو از اون پسر چشم اهویی مشکوک دور کنه! نمیدونست چرا اما قلبش یک لحظه هم کنار اون پسر اروم نداشت. شاید اگه موقعیت دیگه ای بود حس میکرد عاشقش شده اما تنها چیزی که از طرف اون پسر در وجود سهون حس میشه ترسه!
ترس از دست دادن!
ترس از دست رفتن!
شاید هم ترس وابسته شدن!
شاید سهون میترسید وابسته این فکر ها بشه که تمامشون میرسید به اون پسر!
لوهان!
"چی توی وجودته که هم میخوام ازت دور باشم هم میخوام بهت نزدیکتر بشم؟"

..............

واقعا از بابت تاخیر معذرت میخوام

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now