Rough and sad

591 138 21
                                    

نمیدونست چه مدت گذشته!شاید یک دقیقه ، نیم ساعت شایدم یک ساعت. دستهاش رو توی هم قلاب شده روی میز بار گذاشت و چشمهاش روی چیزی ثابت مونده بود که نمیدیدش. شاید هم میدید ولی نمیتونست تشخیص بده. مغزش به خاطر حرفهایی که شنیده بود داشت منفجر میشد. همش سعی میکرد صحنه هارو برای خودش بازسازی کنه ولی بعد با دیدن اون صحنه های غیر واقعی که خودش از شنیده هاش ساخته بود بیشتر از قبل توی خودش فرو رفت.

اونقدر مغزش درگیر بود که صدای سلام کردن چند نفر رو که تازه وارد گیم نت شده بودن نشنید. زمانی فهمید بقیه پسرها اومدن که دستی محکم به پشت شونش خورد.

تترسیده به پشت برگشت تا صاحب اون دست رو پیدا کنه. نامجون هیونگش بود! که با لبخند چال دارش بهش نگاه میکرد.

چیشده پسر؟چرا کشتی هات غرق شدن؟_

سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی بهش زد.اینبار صدای هوپی هیونگ از پشت نامجون اومد.

_اینقدر نرو تو فکر پسر واسه سلامتیت خوب نیست

نامجون و یونگی که کنارش نشسته بودن همزمان چشمهاشون رو چرخوندن و سعی کردن جمله احمقانه هوپی رو نادیده بگیرن.

صدای قدمهای خسته ای که به ته سالن میرفت توجهش رو جلب کرد. روی صندلیش چرخید و نگاهش به پسر خسته ای افتاد که روی مبلش مینشست.

پسر همین که سرش رو بالا اورد با جونگ کوک چشم تو چشم شد. به راحتی می شد عوض شدن حالش رو فهمید. انگار از خسته به حالت بی حوصله تبدیل شد.

_توهم که اینجایی!

جونگ کوک با لحن معمولی جوابش رو داد که باعث تعجب بقیه شد.

_کاری نداشتم...حوصله هم نداشتم گفتم بیام اینجا

وی نگاه کردن به جونگ کوک رو ادامه داد انگار منتظر بود پسر روبه روش چیز بیشتری بگه تا بهش بپره، اما هیچی عایدش نشد.

_خب پس اینجا پاتوق توهم شد

_ناراحتی؟!

روی صورت پسر پوزخند کمرنگی شکل گرفت که زود ناپدید شد بازی کردن با این بچه رو دوست داشت یجور حس میکرد میتونست با دعوا کردن باهاش تمام عقده هاشو خالی کنه.

_اره..ناراحتم!

اما برخلاف انتظارش جونگ کوک از روی صندلی بلند شد و طرف در ورودی رفت.

_پس من میرم...هیونگا ممنون ، از هم صحبتی باهاتون خوشحال شدم.

جلوی چشم های متعجب بقیه داشت از در خارج میشد که لحظه اخر برگشت و به وی نگاه کرد.

_ ای کاش میتونستم اینم بفهمم که چرا اینقدر از "من" بدت میاد!؟

و بعد از اون گیم نت خارج شد. با فکر درگیر و روحیه ای ضعیف شده. دلش تختش رو میخواست و خواب طولانی مدت. شاید هم یک شست و شوی مغزی!

نفهمید چجوری راه خلوت بین گیم نت و خوابگاه رو طی کرده، چطور متوجه سر و صدای توی راهرو همیشه خلوت خوابگاه نشده و نفهمید چرا در اتاق کناریشون بازه بازه!

فقط رفت داخل اتاق و خودش رو پرت کرد روی تخت. صدای فنرها از وزنش به گریه افتادن ولی چشمهاش دیگه توان باز موندن نداشت.

قبل از اینکه کاملا به خواب بره زمزمه ارومی از بین لباش خارج شد.

_تا فردا بیدارم نکن چانیول!








.
.
.
.
یپ دیر شد😐

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now