first lunch

1.5K 301 32
                                    

جونگ کوک از در ورودی داخل شد . ساعت نزدیک به یک ظهر بود و معمولا در خوابگاه ها این زمان مخصوص ناهار بود پس باید سالن غذا خوری رو پیدا میکرد.

به اون خانم دیشبی که همچنان پشت میز نشسته بود نزدیک شد و با یک سرفه الکی توجهش رو به خودش جلب کرد.

_ببخشید سالن غذا خوری کجاست؟

ان زن به یک نقطه اشاره کرد و بدون حرف اضافه ای مشغول خوندن روزنامش شد.

جونگ کوک دری نزدیک به پله ها پیدا کرد و به حساب اینکهسالن غذا خوریه به طرفش رفت.

درست حدس زده بود! میز و صندلی های دو و چهارنفره حدسش رو تایید کرده بودن اما چیز عجیبی که وجود داشت ساکت و بی نهایت خلوت بودن اون مکان بود. با اینکه یک ظهر بود اما سالن تاریک بود فقط در حدی نور داشت که بتونی راه خودتو پیدا کنی و برای همون نور کم هم باید ممنون پنجره کوچک پشت پیشخوان بود!

جونگ کوک روی یکی از صندلی های نزدیک پیشخوان نشست و بعد از چند دقیقه یک لیوان اب و یک بشقاب برنج و تخم مرغ جلوش گذاشته شد.
برگشت تا از کسی که اونجا کار میکرد تشکر کنه اما تنها چیزی که آیدش شد باز و بسته شدن در اشپزخانه بود.

برای بار اخر به باقی میزها نگاه کرد اما اونقدر گرسنه اش بود که فکر کردن به اینکه چرا باقی بچه ها نیومدن رو به زمان دیگه ای موکول کنه.

انقدر سریع خورد که در یک چشم به هم زدن غذاش تموم شد. به ساعتی که روی دیوار نصب شده بود نگاهی انداخت. ساعت یک و سی دقیقه بود اما باز هم هیچ کس در سالن نبود. با تشکر از کسی که اونجا کار میکرد یکی از چراغ های سالن روشن شده بود و اون می تونست به راحتی همه جا را ببینه.

میز و صندلی ها از چوب و کرمی رنگ بودن و یک یا دو عدد از میزها اونقدر پوسیده بودن که اونهارو در گوشه ای ترین قسمت سالن قرار بدن.

دیوار ها سفید بودن و جانگ کوک حدس میزد حتی رنگ هم نشده باشن و این سفیدی به خاطر گچیه که از اول در ساخت ساختمان استفاده کردن چون لکه های بزرگ و کوچک قهوه ای رنگ و گچ های کنده شده در بعضی از قسمت های دیوار دیده میشد.

جانگ کوک کمی روی صندلیش چرخید تا بتونه راحتتر پیشخوانو ببینه.

پیشخوان از سنگ سیاه رنگ ساخته شده بود و طولش حدود 2 متر بود و روش ظرف های بزرگ و چند ظرف غذای دست نخورده وجود داشت و جونگ کوک در همون فاصله هم میتونست خاک روی اونهارو ببینه.

جونگ کوک از روی صندلی بلند شد و حین رفتن به سمت در خروجی دستشو روی میز ها میکشید و هر بار که دو انگشتش به خاطر خاک روی میز ها سیاه میشد می ایستاد و انها را پاک میکرد.
_یعنی اینهمه مدت کسی اینجا نیومده ؟ پس بقیه کجا غذا می خورن؟ باید از کال بپرسم!

قدم های تند تری به سمت اتاق خودش برداشت.
فکر می کرد تمام بچه های خوابگاه بیرون باشن اما وقتی از طبقه اول و دوم گذشت مثل شب قبل صدای همهمه دانشجوهای ساکن اون طبقات به گوش میرسید اما باز هم مثل دفعه قبل طبقه سوم ساکت و ارام بود.

عجیب و کمی ترسناک بود اما جونگ کوک کاملا این سکوتو دوست داشت.

در اتاقشو با کلید باز کرد. به دنبال هم اتاقی ساکت و گوشه گیرش بود اما هیچ جا پیدایش نکرد.

_حتما رفته غذا بخره بخوره

شونه هاشو بالا انداخت، لباسهاشو دراورد و اونهارو در کمد اویزون کرد. انقدر خسته بود که با بستن چشمش به خواب عمیقی رفت اما دوست داشت قبل از خواب ظهرش نیم نگاهی به برنامه فرداش بندازه.

فردا اولین روز دانشگاه بود خیلی استرس نداشت اما اونقدری بود که با دیدن کاغذی که روش  برنامه اش نوشته شده بود لبشو به دندون بگیره و در دلش برای موفقیتش دعا کنه.

روی تختش دراز کشید و دست و پاهاشو روش رها کرد. دراز کشیدن روی اون تخت نرم لذت زیادی بهش میداد اما با بسته شدن چشماش اون لذت در انی غیب شد

و ....

جانگ کوک.....

هرگز متوجه سایه سیاهی که از بالای سرش عبور کرد نشد!
.........

داره کم کم کمتر میشه میدونم😔
دیر هم میذارم اینم میدونم 😔
سعی میکنم بیشتر بذارم اما زودتر نمیتونم😔

Invisible [Vkook] Season1Where stories live. Discover now