.。.:*☆⑥قول⑥☆*: .。.

348 119 72
                                    

15 سال قبل

- نینی! خدافظ!

- خدافظ!

- فردا می بینتمت!

- اوکی!

بعد این که از همکلاسی هاش خداحافظی کرد، نگاه جونگین هفت ساله به در کلاس دومی ها افتاد... دستش رو روی در گذاشت و پسر تنها و بی کسی رو دید که جدا از بقیه نشسته بود... پسر خیلی ناراحت و گم شده به نظر می رسید... انگار نمی دونست چرا اینجا نشسته یا در وهله ی اول اصلا چرا به مدرسه اومده... همکلاسی هاش با خوشحالی با همدیگه بازی می کردن... بعضیا با هم گپ میزدن و بعضیا داشتن به خونشون برمی گشتن...

جونگین از خودش پرسید:

چرا با بچه های دیگه بازی نمی کنه؟ اونا آدمای بدین؟

پسر بچه ی کنجکاو شده با چشماش پسر رو دورا دور اسکن کرد... کوچولو... رنگ پریده... لاغر... ضعیف...

صبحونه نخورده بود؟

جونگین به اطراف سرک کشید و با نوک پاش وارد کلاس شلوغ شد... با دستاش توی ظرف غذاش دنبال پاکت شیر کاکائو گشت... آروم کنار پسر چشم درشتی که بی اطلاع از محیط اطرافش بود نشست... جونگین گلوش رو صاف کرد و با صدای آرومی گفت:

- باید اینو بخوری...

پسر کوچولو چیزی نگفت و جونگین ادامه داد:

- شیر برای بدن خوبه... بیا بگیرش...

دستای پسر رو گرفت و پاکت شیرکاکائو رو بین دستاش گذاشت... سرد و نرم بودن... جونگین به سرعت اینو فهمید...

- الان برای توئه...

پسر بچه هنوزم بی علاقه بود... حتی تکون نخورده بود... چه برسه به اینکه حرف بزنه... جونگین فکر کرد حتما باید مشکلی داشته باشه... چرا اینطوریه؟... حتی پلکم نمیزنه... چشماشم حرکت نمی کنن... فقط در سکوت به رو به روش زل زده... مثل اینکه انگار هیچ چیزی نمی شنوه...

- سلام؟

انگشتاش رو جلوی صورت پسر تکون داد...

- مشکلی وجود داره؟

سکوت.

- صدامو میشنوی؟

هیچ واکنشی داده نشد.

- حالت خوبه؟

سکوت.

جونگین خواست چیزی بگه که معلم نزدیک اونا شد... جونگین بهش نگاه کرد و چشمای کنجکاوش که درشت شده بودن رو بهش انداخت... خانم معلم بهش لبخند با محبتی زد...

- جونگین، مشکلی پیش اومده؟

- خانم؛ چرا این اینطوریه؟
حرف نمی زنه.

- کیونگسو هنوز نمی تونه صحبت کنه.

خانم معلم دستش رو روی بازوی کیونگسو گذاشت...

[Completed] •⊱ I Promise You ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora