.。.:*☆⑦تولدت مبارک⑦☆*: .。.

310 116 75
                                    

- تولدت مبارک جونگین!!!

13 ژانویه بود و قبل بستن فروشگاه، هر چهارتاشون اونجا توی انباری دور هم جمع شده بودن... لبخندی رو لبای جونگین ظاهر شد... انتظار نداشت همکار هاش - سوجونگ و مینسوک و رئسای جونمیون و جونگده- رو با یه کیک و جشنی که برای تولدش در تاریکی گرفته بودن، ببینه... چراغ ها رو روشن کرد... هیچ وقت فکر نمی کرد تاریخ تولدش رو به یاد داشته باشن... از صبح که به فروشگاه اومده بود هیچ کس حتی بهش سلامم نکرده بود و این موقعیت واقعا سوپرایزش می کرد...

- یالا پسر! بیا شمعا رو فوت کن.

بزرگترین فرد جمعشون، یعنی مینسوک، به کیک گردی که روش سه تا شمع بود اشاره کرد... به پسر، لبخند لثه ای که جونگین عاشقش بود زد... به هر حال توی این فروشگاه صمیمی ترین دوستش بود و باهاش مثل برادر کوچکش برخورد می کرد و هر وقت با مشتری ها به مشکل بر می خورد نجاتش می داد...

- پول کیک رو از حقوقت کم نمی کنم... شاید سال دیگه کم کنم به هر حال...

مدیر فروشگاه شوخی کرد و بعد با صدای بلندی خندید...

هیچ کس نمی خندید... به نظر هیچ کس با مزه نبود!... اما جونمیون مثل همیشه به شوخی های بی مزه و چرند خودش خندید... جونگین مطمئن بود رئیسشون اونقدرام بی رحم نیست و در واقع مرد خیلی مهربونی هست... همیشه همکار هاش رو آدمای خوبی می دونست که همه ی امکانات رو برای مشتری ها فراهم می کردن و قیمت ها رو منصفانه حساب می کردن... جونمیمون زمان کار، مرد خیلی سخت گیری می شد و جونگین تمام تلاشش رو برای کارش می کرد...

جونگده گلوش رو صاف کرد و دست به سینه شد...

- خیلی خب، کافیه... بهتره جونگین رو با کیک تنها بگذاریم...

به جونگین لبخند زد و جونگین هم لبخندش رو با لبخند جواب داد و خجالت زده گردنش رو مالید... جونگده معنی واقعی کلمه ی مهربون بود... همیشه لبخند دوستانه ای داشت و حس خوبی به مردم می داد... با خودش فکر کرد شاید به همین خاطر بود که مینسوک عاشقش شده بود...

- آم بچه ها، به خاطر این ممنونم.

جونگین لبخند دندون نمایی زد:

- من فکر می کردم یادتون رفته تولدم امروزه...

- نهههه، این حرفو نزن. ما دوست داریم.

مینسوک گفت و شونش رو بالا انداخت... دوست پسرش با آرنجش بهش سقلمه زد و اونم سقلمه ی جونگده رو بازیگوشانه با سقلمه ای دیگه پاسخ داد... مثل بچه ها بهم سقلمه می زدن... جونمیون که عشوه گری داداشش رو دید بین اونها رفت و از هم جداشون کرد...

- من تولدت رو یادم بود!

سوجونگ بلند گفت و صورتش درخشان شد...

- تو برای من مهمـ__

جونگین ابروهاش رو بالا انداخت و سوجونگ مجبور شد چشماش رو تو حدقه بچرخونه و بگه:

[Completed] •⊱ I Promise You ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora