سه سال بعد
"برای هوای امروز، دما بیست و هفت درجه هست؛ حداکثرِ دما رو سی و دو درجه پیش بینی می کنیم و حداقل دما، بیست و چهار درجه در تمام سئول خواهد بود. بیست درصد احتمال بارش برای امروز وجود خواهد داشت..."
آبی که از دوش حمام به پایین می ریخت همزمان با صدای پیشبینی هواشناسی که از تلوزیونِ روشن به گوش می رسید قطع شد... جونگین چیزی جز حوله ای که روی بالاتنهش انداخته بود نپوشیده بود و در حالی که موهاش رو خشک می کرد از حمام مهآلودش قدم به بیرون گذاشت... سمت اتاقش رفت تا لباس تنش کنه. با لباس آستین بلند و کراواتش که به تن کرده بود، برگشت. کارش ساعت 11 شروع می شد و هنوز وقت داشت که به آشپزخونه بره و برای خودش یه لیوان قهوه ی داغ بریزه.
"در ادامه؛ به اخبار صنعت سرگرمی می پردازیم...
گروه معروف کیپاپ، اکسو، هشتمین آلبوم خود را روانه ی بازار کردند..."
بیپ.
رینگ.
- سلام، آقای کیم... اوه بله... دارم سرکار میرم... گزارشا... بله... دیشب فرستادمشون...
جونگین همزمان که با تلفن حرف می زد کنترل تلوزیون رو روی مبل انداخت و با عجله کتش رو برداشت تا تنش کنه... کلید ها و کیفش رو برداشت و از هال خونهش گذشت؛ جایی که عکس های زیادی از کیونگسو که توی آمریکا ازش گرفته شده بود روی دیوار نصب شده بود...
همه جای اون خونه عکس های مختلفی از کیونگسو وجود داشت؛ مثلا اولین روزی که به مرکز روان درمانی رفته بود و کنار دکترهاش ایستاده بود، عکس هاش با همکلاسی هاش که توی مدرسه ی استثنایی گرفته شده بود و در کنارش، عکس مسابقه ی شعرخوانی بود که توش برنده ی جایزه شده بود... جونگین بیشتر از همه آخرین عکس کیونگسو که یک هفته ی پیش براش فرستاده بود رو دوست داشت... تصویری از کیونگسو توی لباس آشپزی... وقتی توی کلاس آشپزی بود ازش گرفته شده بود...
- بله قربان... سریع خودم رو اونجا می رسونم. خدانگهدار.
جونگین تماس رو قطع و چراغ های خونهش رو خاموش کرد. در رو بست... سریع خودش رو به آسانسور رسوند و به مردی که داخلش بود تعظیم کرد... سه سال پیش، وقتی سربازی رفت، اون مرد یکی از فرمانده هاش بود و زمانی که فهمیدن هر دو با هم توی یه آپارتمان زندگی می کنن با هم صمیمی تر شدن...
- الان داری میری سرکار؟
- بله. شما چطور؟
- دارم اونجا میرم... میرم یکم خرت و پرت و خوراکی بخرم...
- خب، با هم بریم؟
- نه. باید اول اجاره ی صاحبخونه رو بدم. تو اول برو...
جونگین بعد این که از آسانسور پیاده شد براش دست تکون داد... به ساعتش نگاه کرد، هنوز وقت کافی برای اتوبوس داشت پس ترجیح داد به جای مترو سوار اتوبوس بشه... تا ایستگاه اتوبوس راه رفتن خودش یه جور ورزش صبحگاهی حساب می شد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
[Completed] •⊱ I Promise You ⊰• (KaiSoo) Persian Translation
Fanfic⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمهای I Promise You | بهت قول میدم کاپل: کایسو، چانبک ژانر: فلاف، رومنس، دراما نویسنده: ParkBaekkie مترجم: KittenHoney (@smilic_) خلاصه: کیونگسو پسر ۲۳ ساله ای که ناتوانی ذهنی داره و مثل بچه های هفت ساله...