.。.:*☆⑭انگشتی⑭☆*: .。.

277 107 77
                                    

- بای بای! بازم بیا اینجا!

- بای بای!

پسرک کوچیک، کیونگسو، برای دوستش که همین ده دقیقه ی پیش باهاش دوست شده بود و داشت همراه مادرش از اسباب بازی فروشی خارج می شد دست تکون داد. زنگوله ی جلوی در تکون خورد و کیونگسو لبخند زد و سمت اسب چوبی ای که اجازه بازی باهاش رو داشت برگشت. وقتی که پسرک تا اومدن مشتری بعدی به اسباب بازی فروشی٬ بلند زیر آواز زد و به بازیش ادامه داد، الکس و جیسون، زیر دست های بکهیون، هر دو با هم شونه هاشون رو بالا انداختن...

- سلام! به فروشگاه اسباب بازی رئیس بکهیون خوش اومدید!

- موندم چرا رئیس بکهیون اجازه داده این بچه اینجا بمونه. تا الان می تونستیم بفروشیمش بره.

جیسون، همون مرد کچل جانی و زیر دست بکهیون، کیونگسویی که حالا داشت مشتری رو همراهی می کرد٬ با چشماش دنبال کرد و گفت...

- نکنه واقعا با رئیس دوست شده.

- حالا که بهش فکر می کنم رئیس این روزا کمتر بداخلاقی می کنه.

الکس، مردک لاغر اندام زیر لبش زمزمه کرد...

- فکر می کنی به خاطر اون پسره کیونگسوئه؟

- شاید. دیگه کمتر به ما دستور میده تا کارای مافیایی کثیف انجام بدیم.

- آره. تازه حقوقمون رو هم اضافه کرده.

- و اخیرا هم کیوت تر به نظر می رسه.

- و خیلی خوشحال.

- حتما داره قرار میذاره.

- خدای من. خیلی به رئیسمون افتخار می کنم.

- باید بهش تبریک بگیم!

- اهم

هر دو سرشون رو سمت بکهیونی که جلوی در دفترش ایستاده بود و ابرو هاش رو بالا انداخته بود، بردن. به نظر می رسید بکهیون از دنده ی چپ بیدار شده بود و با اخمی که داشت بهشون احساس بد می داد.

- ما متاسفیم رئیس بکهیون! پشت سرتون اراجیف نمی گفتیم.

- و از زیر کار هم در نمی رفتیم.

بکهیون چشماش رو چرخوند و با دستش جلوی موهاش رو درست کرد:

- کیونگسو کجاست؟

- اون. عه... کنار دخل داره به یه بچه کمک می کنه؟

نگاهش رو به اونجا انداخت و کیونگسویی رو دید که کامیون زرد بزرگی رو که پسر بچه ازش خواسته بود براش نگهداره نگهداشته بود... لبخند کوچیکی روی لب هاش نقش گرفت. اما با حس کردن زیر دست هاش که داشتن بهش می خندیدن سریع لبخندش رو پاک کرد.

- به چه کوفتی دارین می خندین؟

هر دو تا جانی خفه شدن:

- هیچی رئیس.

[Completed] •⊱ I Promise You ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon