.。.:*☆⑬پارتی⑬☆*: .。.

273 101 127
                                    

بعد از پنجاه دقیقه که وارد اون بار شده بود، با دیدن شخص آشنایی حس وصله ی ناجور بودن از جونگین دور شد... صدای موسیقی خیلی بلند بود و به سختی می تونست صدای سوجونگ رو که بهش سلام علیک می کرد و از اینکه خوشحال بود که بالاخره به پارتی اومده؛ بشنوه.

- هی جونگین! بالاخره اومدی!

جونگین سرش رو بالا آورد و چشمش به اون دو تا همکلاسی هاش که امروز بعد از ظهر توی فروشگاه دیده بود افتاد... بی صدا بهشون لبخند زد و کمی از نوشیدنی‌ش خورد... به خودش گوشزد کرد که امشب نباید زیاد الکل بخوره. کیونگسو خوشش نمی اومد که بدبو به خونه برگرده...

رئیس دانشکده‌شون سمت مهمون های تازه از راه رسیده می رفت و همه ازش احوال پرسی و بگو بخند می کردن... اولین بارش بود که به پارتی می رفت و فقط یه گوشه نشسته بود و نگاهشون می کرد. نمی خواست توجه ها رو به خودش جلب کنه... به چرت و پرت های دانشجوهایی گوش می کرد که اونجا دور هم حلقه زده بودن، نوشیدنی هاشون رو پشت سر هم سر می کشیدن و حرف هاشون رو با هم رد و بدل می کردن...

بی خبر از اینکه دو تا از همکلاسی هاش قصد داشتن اون رو وسط جمعیت بندازن، به خودش گفت: پس دورهمی های خاص اینطوریه.

چیز دیگه ای که فهمید، چشمایی بودن که وقتی که توی جایگاه رقص هل داده شد بهش دوخته شدن...

- می رقصی؟

با خجالت گردنش رو مالید:

- می رقصم. اما...

- پس بیا امتحانش کنیم.

جونگین هیچ وقت تصورش رو نمی کرد که روزی جلوی این همه آدم برقصه... وقتی که کم سن تر بود با کیونگسو تفریحی می رقصید و حتی فکرشم نمی کرد توش استعداد داشته باشه... اما همه اسمش رو بلند صدا می زدن و این باعث می شد تا بدنش رو بیشتر و سکسی تر تکون بده. موسیقی هیجان آور و شاد بود. عرق می کرد و به بدنش خیلی راحت موج می داد و احساس سرزندگی داشت... همه چیز هیجان انگیز بود...

- تو خیلی خوب بودی!

قبل اینکه کسی به شونه‌ش بزنه این جمله رو شنید...

- باید اودیشنی چیزی بدی!

خندید... هنوز هم نفس نفس می زد.

- مرسی... شاید

- اینو بخور.

یکی از سمت چپش گفت... پس به خاطر احساس تشنگی که داشت جام رو گرفت و هورتش کشید. وقتی که مزه ی تند و قوی رو حس کرد که داره زبونش رو می سوزونه به سرفه افتاد.

- صبر کن. این الکله؟

سوجونگ نیشخند زد:

- بدو دیگه. منتظرمونن!

آبی برای خوردن پیدا نکرد و نتونست خودش رو به دستشویی برسونه... خودش رو در حالی پیدا کرد که معذبانه داشت بین دو تا دختر که هیچی جز اسمشون ازشون نمی دونست له می شد... فهمید که دارن جرئت حقیقت بازی می کنن و شوربختانه اون هم مجبور به شرکت توی بازی شده بود.

[Completed] •⊱ I Promise You ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora