درد بدی که در سرش پیچید سبب شد چشمانش را به سختی باز کند. دستش را بالا اورد که چیزی مانند سوزن در ساعدش فرو رفت و مانع حرکتش شد. گیج بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده و اکنون کجاست. کم کم با سر و صداهایی که از هر طرف به گوش می رسید دریافت که در بیمارستان است. دست مخالفش را بالا اورد تا ان ماسک ازار دهنده را از روی صورتش بردارد که کسی هشدار داد
" ماسک رو از صورتتون برندارید سطح اکسیژنتون افت کرده فعلا باید با ماسک تنفس کنید "
دستش را عقب کشید. احساس ضعف عجیبی داشت.
" من... چطور اومدم اینجا ؟ "
" یه اقای جوون شما رو رسوندن اورژانس "
ییبو بود ؟ احتمالا
" کی ؟ "
پرستار علائمش را چک می کرد
" اسمشون رو نمی دونم. یه اقای حدودا ۲۰-۲۱ ساله با موهای بلند "
جان ارام سری تکان داد و چشمانش را بست
" خودش کجاست ؟ "
" کار بستری شما رو که انجام داد با عجله رفت انگار حالش هم خیلی خوب نبود. اما گفت بر می گرده "
ییبو به سراغ نوزاد رفته بود. اطلاعات در مغز جان ناگهان بالا امد
با حرکت ناگهانی سر جای خود نشست که درد شدید پا و ساعدش فریادش را به هوا بلند کرد
پرستار با عجله شانه هایش را گرفت و وادارش کرد دراز بکشد
" شما نباید تکون بخورید "
چشمانش از درد فشرده شد
" تلفن... به من یه تلفن بدید باید... تماس مهمی بگیرم "
لحظاتی بعد موبایل در دست در انتظار شنیدن پاسخ بود
" الو "
" دیلان... منم "
" جاااان... حالت خوبه ؟! کجایی ؟! کجایی بگو خودمو برسونم پیشت. از نگرانی... "
بی حوصله وسط ابراز احساساتش پرید
" بچه کجاست "
" بچه جاش امنه اما... "
" چته مشکل چیه "
" جان ما رو دست خوردیم "
اخم هایش گره خورد
" منظورت چیه دیلان "
" دیشب که تو نبودی افراد یاماموتو ریختن تو مقر و ... انبار سلاح ها رو اتیش زدن... "
حرکت خون در رگ جان متوقف شد
" انگار از لو رفتن اطلاعات معامله زیادی عصبانی ان... و باید بگم... دیگه معامله ای در کار نیست چون سلاحی در کار نیست "
جان نمی فهمید. ان سامورایی پست فطرت مگر سه روز مهلت نداده بود ؟ کم کم خون در تنش به جوشش افتاد
YOU ARE READING
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...