پدرِ دخترم
احساس سنگینی که روی تنش داشت ذره ذره هشیارش نمود. چند لحظه ای زمان برد تا تشخیص بدهد ان حجم تیره و نرم مقابل صورتش متعلق به چه موجودی است
با درک موقعیت و به یاد اوردن نیمه شب نیشخندی بر چهره خواب الودش نشست. ییبو واقعا تا صبح در اغوشش به خواب رفته بود
سرش را کمی به یک طرف خم نمود تا چهره غرق خواب الهه اش را از ان فاصله نزدیک ببیند
ییبو با ارامش تمام ، گویی در تخت گرم و نرم خودش لم داده ، چشم بر هم نهاده و خوابیده بود
جان لحظه ای محو ان منظره تکرار نشدنی گشت و گوشه لبش بالا رفت
دهان باز مانده ییبو بر سینه اش ، همانند نوزادی چند ماهه جان را به خنده وا داشت
ارام خندید و سرش را نزدیک برد و گاز ارامی از گوش ییبو گرفت
نمی توانست در مقابل وسوسه تکرار شیطنت کوچک دیشب مقاومت نماید اما تلاش کرد انقدر ارام این کار را انجام بدهد تا مجسمه الهی اش را از خواب بیدار نکند
چون در ان صورت بدون شک از مجسمه الهی تبدیل به مجسمه شیطانی می شد و ارامش جان را از ان خواب دلچسب و عمیق که مدت ها از اخرین تجربه اش می گذشت ، به باد فنا می داد
با دندان گوش ییبو را ارام گرفت و کمی کشید. اندکی صبر نمود تا از بیدار نشدن الهه وحشی اش مطمئن گردد و سپس بار دیگر کارش را تکرار نمود
تصور نمی کرد خواب ییبو ان قدر سنگین باشد که ذره ای واکنش به ان لمس ها نشان ندهد. خوشحال و راضی لبخندی بر لب نشاند و مسیر لب هایش را به سمت گونه ییبو تغییر داد
با احتیاط بیشتر دندان هایش را بر گونه سفید و گرد ییبو گذاشت و ارام فشرد
لذت عجیبی در تنش پیچید و ذوق زده از موفقیت در ان عملیات حساس مخفیانه ، در دل خود را تشویق و تحسین نمود
دوباره همان حرکت را با فشار بیشتری تکرار نمود که صدای ناله ضعیف ییبو بلند شد و صورتش را کلافه به تن جان کشید و لحظاتی بعد در حالی که چانه اش روی سینه جان و چهره اش رو به روی چهره او قرار داشت ، دوباره به خواب رفت
YOU ARE READING
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...