پارت بیست و چهار

976 223 855
                                    

پدرِ دخترم

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


پدرِ دخترم

WangMaral

حس ازار دهنده ای که از اعتماد بی چون و چرای ییبو به خودش در ان چند روز داشت ، عامل محرک دیوانگی کنونی اش شده بود

" مگه یادت رفته بود که می خواستم به زور باهات بخوابم ؟ "

ییبو سرش را به دسته کاناپه فشرد تا عقب تر برود اما در ان فضای کوچک میان جان و کاناپه گیر افتاده بود

" جان... "

نگاه سرد جان روی صورتش چرخید.

" شایدم مشکلی با این قضیه نداری ؟ "

چشمان ییبو از وحشت تا اخرین حد باز شد

" جان من... من اشتباه کردم... اون حرفا رو نفهمیدم چرا زدم... من... من بهت اعتماد دارم... "

پوزخندی گوشه لب جان نشست. نگاهی مبهم به چشمان ترسیده ییبو انداخت. گویی در نگاهش به دنبال نشانه ای از حقیقت یا دروغ بودن این ادعا بود

" چشمات اینو نمی گن کوچولو "

چند ثانیه در سکوت به عمق چشمان یکدیگر خیره ماندند

" چرا بهم اعتماد داری ؟ "

سوالی که با قبلی اندکی متفاوت بود و لحن محکم جان ییبو را وادار به پاسخ کرد. خیره در نگاه یخی جان ، بدون فکر کلمات در نهایت صداقت و پاکی بر زبانش جاری شدند

" چون تو... تو می تونستی هر بلایی که می خوای سرم بیاری اما... اینکارو نکردی... "

جان لحظه ای متوقف شد. ییبو مضطرب منتظر واکنشش بود که پوزخندی عمیق تر گوشه لب جان را حرکت داد و دستش ناگهان بر سینه ییبو نشست

نفس ییبو در سینه حبس شد. جرات تکان خوردن نداشت

جان بی تفاوت نگاهش را به سمت دست خود سوق داد و همزمان دستش شروع به نوازش تن پسرک نمود

ان لمس ها هر لحظه نفس ییبو را بیشتر می گرفت. جان بی هیچ حرفی با اخمی که نشان از ذهن نا آرامش داشت ، به کارش ادامه میداد که صدای ییبو گویی از اعماق چاه به گوش رسید

" ج جان... چی کار... چی کار می کنی... "

نگاه طوفانی جان بالا آمد و قفل نگاه ترسیده ییبو شد

پدرِ دخترم Onde histórias criam vida. Descubra agora