بهشت درست همین جا بود. زیر قدم های مرد جوان که گویی جهان در آغوشش و کائنات به فرمانش بودند و به فاصله یک روز به زیباترین و بزرگترین رویایش می رسید........ درخشش لباس سپید همچون سپیدی ماه در آن شب مهتابی ، نگاه مشتاقش را نوازش داد. فرشته زیبایش در قالب زمینی همچون تکه ای به شکنندگی بلور ، مقابل دیدگان مجنونش چرخی زد و صدای ظریف و آهنگینش به جانش تابید
"ییبو قشنگ شدم؟"
قشنگ؟ ییبو می توانست همان جا آن الهه را پرستش کند
"آه زیباترینی" چشمانش تاب زیبای مقابلش را نیاورد و پشت پلک هایش پناهنده شد.
لبخند شیرینی هدیه تعریف صادقانه و شیدا گونه اش بود. گرچه فرصت تماشای آن از دست چشمان بسته اش رفت.
تعلل بیشتر جایز نبود. خیره و شیفته به یک قدمی الهه اش رسید و در آغوشش حل کرد تن عروس زیبای خودش را. حلقه دستان دخترک طبق روال هرروز ، نیمه بسته ماند و ییبو از حس دوباره ظرافت و کوچکی تن عشقش غرق لذت شد.
گاه فاصله خوشبختی تا سیاه بختی باریک تر از تار مویی است و هیچکس نمی داند این مرز نامرئی و باریک ، کجا قرار است آدم را گیر بیندازد. همان بلایی که کمتر از سی دقیقه بعد، به همان ابعاد بهشت دوست داشتنی ییبو ، جهنمی از تیره بختی و ناباوری برایش به ارمغان آورد.
ییبو محکم تر دست او را گرفت و در حالی که با دست دیگر کاور بزرگ لباس عروس را حمل می کرد سرخوش به سمت اتومبیل حرکت کرد. تنها چند قدم مانده بود برسند که زنی جوان با نوزادی نحیف در آغوشش ، راه ییبو را سد کرد و پیش از آن که فرصت کند تحلیل کند ، نوزاد به آغوشش فشرده شد.
"دخترت.... دخترمون باید پیش تو بمونه"
ییبو ابروهایش را بالا برد. لرزش دست ظریف نامزدش در دست بزرگ و محکمش محسوس بود.
پیش از هر عکس العملی ، زن آشفته نزدیک تر شد و بازوهای ییبو را محکم در دستان لاغرش گرفت.
"تو باید دخترمونو بزرگ کنی"
حتما اشتباهی گرفته بود. ییبو دست نامزدش را رها کرد و نوزاد را دو دستی به سمت زن گرفت.
"اشتباه گرفتید خانوم"
نگاهی به نامزد رنگ پریده اش انداخت و با نگاه گیجش به او اطمینان داد که اشتباهی رخ داده.
زن قدمی به عقب برداشت.
"تو پدرشی..... وانگ ییبو"
خون در رگ های ییبو از حرکت ایستاد.
زن با عجله اضافه کرد
"ویلای تابستونی...... شانگهای......... شراب گل سرخ........."
با تکانی که دختر بیچاره کنار ییبو خورد ، ییبو با نوزاد آغوشش به کمکش رفت تا مانع سقوط جسم بی جانش شود.
ESTÁS LEYENDO
پدرِ دخترم
Fanficدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...