پارت هفت

1K 244 305
                                    

دو روز گذشت. برنامه زندگی ییبو خلاصه میشد در رفتن به کلانتری سه بار در روز. وعده های غذایی اش معمولا یا فراموش میشد یا تنها با چند لقمه سر و ته ان را هم می اورد. حتی دیگر پاسخی به کل کل کردن ها و تحریکات ان مزاحم عوضی نمی داد و وجودش را به کل نادیده می گرفت. جان از این وضعیت راضی نبود. او به خود وعده چند روز تفریح با این پسرک بی اعصاب داده بود و حالا جز سکوت و بی توجهی اش چیز دیگری نصیبش نمیشد. برای جلب توجه ییبو و بهم ریختن اعصابش از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد.

ییبو تازه از کلانتری باز گشته بود و خسته به مبل تکیه داده بود. جان با یک لیوان ابمیوه به سراغش امد و رو به روی او نشست

در حالی که پای زخمی اش را با احتیاط روی دسته مبل می انداخت ابمیوه اش را مزه می کرد

" چطوری مستر وانگ ؟ "

بالغ بر پانصدمین بی توجهی ییبو بود اما جان از رو نمی رفت

"خبری نشده هنوز ؟ "

جان با خود فکر کرد ممکن است ییبو در اثر استرس بالا کر شده باشد. ییبو از برخورد کوسن با صورتش تکانی خورد و تمام خشمش را در فریاد بر سر ان موجود اعصاب خرد کن هوار کرد

" خفه شدن بلد نیستی نه ؟ "

جان چهره مظلومی گرفت

" حوصله م سر رفته "

" بیا برو تو .... " صورتش را برگرداند و ادامه حرفش را خورد

جان با شیطنت به جلو خم شد

" برم تو چی ؟ "

ییبو نگاه خصمانه ای نثار چشمان شیطانی اش نمود

" منحرف "

جان قیافه متعجبی گرفت

" من که چیزی نگفتم چرا بهم میگی منحرف ؟ "

نیشخندی زد

" بخاطر این نیست که خودت افکار منحرفانه تو ذهنت داشتی ؟ "

" افکار منحرفانه با هر الاغی داشته باشم با تو نکبت ندارم "

لبهای جان اویزان شد

"‌ مگه من چمه ؟ "

نفرت انگیزتر از این راننده عوضی در کهکشان راه شیری وجود داشت؟ بی شک جز خودش ، تصویرش در آینه

کلافه و عصبی چشمانش را بست و نفسش را بیرون فرستاد

" صرفا جهت اطلاع من گی نیستم پس انقدر شر و ور نباف حالم بهم می خوره "

جان نیشخند عمیق تری بر لب نشاند و صدایش پایین امد

" نصف عمرت بر فناست. اصلا چی فهمیدی از زندگیت "

" نفهم تویی و اون قیافه نکبتت درست حرف بزن با من هاااا "

" درست حرف زدم که. میگم یه بار امتحان کن تا بفهمی زندگی یعنی چی " بیخیال مشغول ابمیوه اش شد

پدرِ دخترم Where stories live. Discover now