پارت سی

782 210 445
                                    

پدرِ دخترم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


پدرِ دخترم

WangMaral

با خنک شدن هوا ییبو دخترکش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد. با ورودش متوجه جان شد که هنوز نخوابیده و با گوشی خودش را مشغول نموده بود

به اتاق رفت و نوزاد را روی تخت خواباند. با دور شدن ییبو دخترک زیر گریه زد. ییبو فورا به تخت بازگشت و در آغوشش گرفت

" چی شد عزیزم چی شد من اینجام گریه نکن نکن ببین من جایی نرفتم "

صدای گریه تبدیل به نق نقی ارام شد

" خودت کم لوس بودی توله تم اضافه شد "

با اخم به سمت جان چرخید که دست به سینه به چهارچوب در تکیه زده بود

" مگه نگفتم حرف زشت ممنوعه ؟ "

جان وارد اتاق شد و بالای سر ییبو ایستاد

" تو فعلا این عتیقه تو تربیت کن از سن تربیت من گذشته "

ضربه محکمی که به ساق پایش خورد اخش را بلند کرد

خم شد و پای دردناکش را گرفت

" گفتم بابا بشی دیگه آدمیزاد میشی اما کماکان وحشی بی تمدنی. خیال نکن هیچی بت نمیگم میگیرم میزنمتا "

ییبو دهان باز کرد اما پیچیدن صدایی عجیب و غیر منتظره هر دو را ساکت کرد. چند لحظه با دهان باز به یکدیگر خیره شدند و سپس به نوزاد چشم دوختند

جان اب دهانش را قورت داد و صورتش را جمع نمود

" مفتخرم که تبریک بگم به آرزوی عن شستنتم رسیدی "

ییبو با اخم به جان نگاه کرد

" فوضولیش به تو نیومده "

بلند شد و از داخل کشو پوشکی که چند ماه پیش تهیه کرده بود برداشت. جان به دیوار تکیه داده و منتظر بود ببیند ییبو چگونه پوشک نوزاد را تعویض می کند که با صدای ییبو ابروهایش بالا پرید

" برو بیرون "

" ها ؟ "

ییبو اخم کرد

" توقع که نداری جلو تو عوضش کنم ؟ "

جان ناباور خندید

" الان داری... منو بیرون می کنی که پوشک عوض کنی؟ آر یو کیدینگ می ؟! "

پدرِ دخترم Where stories live. Discover now