پدرِ دخترمWangMaral
با خنک شدن هوا ییبو دخترکش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد. با ورودش متوجه جان شد که هنوز نخوابیده و با گوشی خودش را مشغول نموده بود
به اتاق رفت و نوزاد را روی تخت خواباند. با دور شدن ییبو دخترک زیر گریه زد. ییبو فورا به تخت بازگشت و در آغوشش گرفت
" چی شد عزیزم چی شد من اینجام گریه نکن نکن ببین من جایی نرفتم "
صدای گریه تبدیل به نق نقی ارام شد
" خودت کم لوس بودی توله تم اضافه شد "
با اخم به سمت جان چرخید که دست به سینه به چهارچوب در تکیه زده بود
" مگه نگفتم حرف زشت ممنوعه ؟ "
جان وارد اتاق شد و بالای سر ییبو ایستاد
" تو فعلا این عتیقه تو تربیت کن از سن تربیت من گذشته "
ضربه محکمی که به ساق پایش خورد اخش را بلند کرد
خم شد و پای دردناکش را گرفت
" گفتم بابا بشی دیگه آدمیزاد میشی اما کماکان وحشی بی تمدنی. خیال نکن هیچی بت نمیگم میگیرم میزنمتا "
ییبو دهان باز کرد اما پیچیدن صدایی عجیب و غیر منتظره هر دو را ساکت کرد. چند لحظه با دهان باز به یکدیگر خیره شدند و سپس به نوزاد چشم دوختند
جان اب دهانش را قورت داد و صورتش را جمع نمود
" مفتخرم که تبریک بگم به آرزوی عن شستنتم رسیدی "
ییبو با اخم به جان نگاه کرد
" فوضولیش به تو نیومده "
بلند شد و از داخل کشو پوشکی که چند ماه پیش تهیه کرده بود برداشت. جان به دیوار تکیه داده و منتظر بود ببیند ییبو چگونه پوشک نوزاد را تعویض می کند که با صدای ییبو ابروهایش بالا پرید
" برو بیرون "
" ها ؟ "
ییبو اخم کرد
" توقع که نداری جلو تو عوضش کنم ؟ "
جان ناباور خندید
" الان داری... منو بیرون می کنی که پوشک عوض کنی؟ آر یو کیدینگ می ؟! "
YOU ARE READING
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...