پارت سی و یک

1K 218 528
                                    

پدرِ دخترم

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

پدرِ دخترم

WangMaral

ظهر ییبو با سر و صدای کابینت ها چشم گشود و اولین تصویری که دید ، چشمان باز و دستان در حال بازی دخترکش بود

خواب آلود چشمان و لب هایش به لبخندی باز شد

" چیکار می کنی فسقلی بابا ؟ "

از شنیدن صدای ییبو ، نوزاد خندید و به هیجان آمد

کمی بعد در حالی که دخترش را در آغوش داشت و خودش را به سختی می کشید وارد آشپزخانه شد

با ورود ییبو جان دست از گشتن کشید و به او نگاه کرد. موهایش پریشان در صورتش ریخته بود و چشمانش ورم کرده بود

" ظهر بخیر پدر نمونه "

ییبو محل نداد و مشغول درست کردن شیر دخترش شد

" هوی مو قشنگ با تو بودم "

ییبو در حال انجام کارش با دخترک صحبت می کرد

" الان برای دخترم به به درست می کنم بخوره زودی بزرگ بشه "

جان با حرص فحشی زیر لب داد

" میمون وحشی "

جلو رفت و کنار ییبو ایستاد. حضورش کاملا نادیده گرفته می شد

" خیر سرت بچه داری دیگه قهر کردنت چیه "

ییبو کنارش زد و رد شد اما جان مچش را گرفت و کنار اپن نگهش داشت

از برخورد با لبه اپن کمر ییبو تیر کشید و اخم هایش در هم رفت

" آخ... چته چی می خوای از جونم ؟ "

جان نگاه تخسی به او انداخت. ییبو تازه متوجه رگه های سرخ در چشمانش شد

" چرا باهام قهری الان ؟ "

" قهر نیستم "

" هستی "

ییبو نگاه براق شده اش را به چشمان جان دوخت و حق به جانب گفت

" اصن هستم که چی ؟ یادت رفته چیکار کردی ؟ "

" نخیر یادم نرفته اما حواست هست توام منو یک ساعت تو سرما کاشتی ؟ "

حق با جان بود. از این فکر ییبو کمی گاردش را پایین اورد اما لحنش هنوز شاکی و تخس بود

" حالا چون که تو سرما موندی باید خریدامو خراب می کردی ؟ "

پدرِ دخترم Où les histoires vivent. Découvrez maintenant