پدرِ دخترم
WangMaral
ظهر ییبو با سر و صدای کابینت ها چشم گشود و اولین تصویری که دید ، چشمان باز و دستان در حال بازی دخترکش بود
خواب آلود چشمان و لب هایش به لبخندی باز شد
" چیکار می کنی فسقلی بابا ؟ "
از شنیدن صدای ییبو ، نوزاد خندید و به هیجان آمد
کمی بعد در حالی که دخترش را در آغوش داشت و خودش را به سختی می کشید وارد آشپزخانه شد
با ورود ییبو جان دست از گشتن کشید و به او نگاه کرد. موهایش پریشان در صورتش ریخته بود و چشمانش ورم کرده بود
" ظهر بخیر پدر نمونه "
ییبو محل نداد و مشغول درست کردن شیر دخترش شد
" هوی مو قشنگ با تو بودم "
ییبو در حال انجام کارش با دخترک صحبت می کرد
" الان برای دخترم به به درست می کنم بخوره زودی بزرگ بشه "
جان با حرص فحشی زیر لب داد
" میمون وحشی "
جلو رفت و کنار ییبو ایستاد. حضورش کاملا نادیده گرفته می شد
" خیر سرت بچه داری دیگه قهر کردنت چیه "
ییبو کنارش زد و رد شد اما جان مچش را گرفت و کنار اپن نگهش داشت
از برخورد با لبه اپن کمر ییبو تیر کشید و اخم هایش در هم رفت
" آخ... چته چی می خوای از جونم ؟ "
جان نگاه تخسی به او انداخت. ییبو تازه متوجه رگه های سرخ در چشمانش شد
" چرا باهام قهری الان ؟ "
" قهر نیستم "
" هستی "
ییبو نگاه براق شده اش را به چشمان جان دوخت و حق به جانب گفت
" اصن هستم که چی ؟ یادت رفته چیکار کردی ؟ "
" نخیر یادم نرفته اما حواست هست توام منو یک ساعت تو سرما کاشتی ؟ "
حق با جان بود. از این فکر ییبو کمی گاردش را پایین اورد اما لحنش هنوز شاکی و تخس بود
" حالا چون که تو سرما موندی باید خریدامو خراب می کردی ؟ "
VOUS LISEZ
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...