پدرِ دخترم
WangMaral
صداهای نا مفهوم و بی معنا در گوشش طنین می انداخت. تصاویر در هم از جلوی چشمان بسته اش کنار نمی رفت. اخم میان ابروانش نشان از پریشانی روح زخم خورده اش و هذیان گویی تاییدی بر آشفتگی درونش بود. با هراس فریادی زد و از کابوس بیدار شد. عرق بر تنش و لرز بر دستانش نشسته بود. مات به دیوار سفید مقابل خیره مانده و نفس کشیدن را گویی از یاد برده بود
ذره ذره از بهت خارج گشت و تنش را بر تخت عقب کشید. ان هیبت تاریک به سمتش قدم برداشت. ان قدر عقب رفت تا تاج تخت مانع شد
دست لرزانش بالا امد و به سمت ان سایه دراز شد
" دور شو... از از من دور شو "
جوابی نگرفت. چشمان تارش را به هم فشرد تا واضح تر ببیند اما تنها تصویری مبهم مقابلش می دید
اصوات نا مفهوم هنوز در سرش می پیچید. خنده ای دیوانه وار فضای اتاق را پر کرد و ان سیاهی به ثانیه ای خود را به ییبو رساند. دستی بر گلویش نشست و نفس پسرک از اضطراب و فشار به شماره افتاد
به گلوی خود چنگ زد تا ان دست را ازاد کند. چشمانش از وحشت و کمبود اکسیژن گشاد شد و دهانش همچون ماهی بیرون اب باز و بسته شد
صدای چرخیدن کلید و سپس باز شدن در تکانش داد و با نهایت توان فریاد حبس شده اش را رها نمود
مائو مضطرب به سمت ییبو دوید و دست چنگ شده بر دور گلویش را گرفت. صورتش کبود و چشمانش در باز ترین حالت ممکن بود
" ارباب جوان حالتون خوبه ؟ دستتونو بردارید اروم باشید "
رنگ ترسی عمیق و عجیب در نگاه ییبو به چشم می خورد. با تکان های مائو و فشار دستانش کم کم به خودش امد و حلقه انگشتانش را ازاد نمود. رد انگشتانش به کبودی می زد
مائو بازوان لرزان ییبو را در دست گرفت
" چه اتفاقی افتاده ارباب جوان ؟ "
نگاهی به گلوی کبود پسرک انداخت. اگر کمی دیر رسیده بود بی شک ارباب جوانش بلایی بر سر خود می اورد
ییبو با لکنت به حرف امد اما قادر به بیان جمله به درستی نبود
" من... من... دیدم... ا اون... سیاه دی دیدم... من... "
YOU ARE READING
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...