پارت سی و سه

1.3K 220 390
                                    

 این غزل باشد برای لحظه‌های غربتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این غزل باشد برای لحظه‌های غربتم

در همان وقتی که خوابم برد و نشنیدم تو را...

پدرِ دخترم

WangMaral

انگار حالا نوبت ییبو بود که دچار نوسان فشار خون شود اما تلاش کرد خود را حفظ کند

از جان فاصله گرفت و بدون ان که به چشمانش که میخ صورتش بود نگاه کند ، دست دیگرش را گرفت و این بار بدون مخالفتی از جانب جان ، سوزن را به ترتیب در نوک انگشتانش فرو برد و با کمی فشردن اجازه داد از هر کدام چند قطره خون سرخ خارج گردد

کارش که تمام شد بلند شد و با گام هایی که به زحمت برمی‌داشت به اتاق رفت. موبایلش را پیدا کرد و دوباره بیرون امد تا دخترش از صدای صحبت کردنش بیدار نشود و شماره ای گرفت

گوشی را کنار گوشش قرار داد

"لطفا یه آمبولانس به آدرس خیابان چهارم شماره ۱۳ اعزام کنید. علائم بیمار تنگی نفس ، خس خس سینه... "

به صورت جان نگاه کرد

" رنگ صورت کاملا کبود مایل به سیاهی اما الان متعادل تر شده "

کنارش نشست و نبضش را گرفت.‌ جان این بار مقاومت نکرد. سپس سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت و ادامه داد

" حدس می‌زنم رِنج Tachycardia حدود ۲۰۰ تا ۲۲۰ باشه "

دستش را جلوی صورت جان تکان داد

" دستمو می‌بینی ؟ "

جان با کمی مکث بی حال سر تکان داد

ییبو ادامه داد

" احتمالا دیدش هم تار شده و حالت تهوع داره ، یکم پیش خون دماغ شد و رگ هاش بشدت متورم شده "

نگاهش به دست مشت شده جان روی قفسه سینه اش افتاد

" و احساس درد در قفسه سینه "

نگاهش را گرفت و بلند شد

" تشخیص من Emergent Hypertension و اقدامات اولیه براش انجام شده "

با تکمیل توضیحات ییبو و تایید اوپراتور اورژانس ، دستش پایین افتاد و تماس را قطع کرد

نگاه جان تمام مدت روی صورت رنگ پریده و شانه های افتاده ییبو قفل شده بود. ییبو بدون ان که نگاهی به جان بیندازد به زحمت زمزمه کرد

پدرِ دخترم Where stories live. Discover now