این غزل باشد برای لحظههای غربتم
در همان وقتی که خوابم برد و نشنیدم تو را...
پدرِ دخترم
WangMaral
انگار حالا نوبت ییبو بود که دچار نوسان فشار خون شود اما تلاش کرد خود را حفظ کند
از جان فاصله گرفت و بدون ان که به چشمانش که میخ صورتش بود نگاه کند ، دست دیگرش را گرفت و این بار بدون مخالفتی از جانب جان ، سوزن را به ترتیب در نوک انگشتانش فرو برد و با کمی فشردن اجازه داد از هر کدام چند قطره خون سرخ خارج گردد
کارش که تمام شد بلند شد و با گام هایی که به زحمت برمیداشت به اتاق رفت. موبایلش را پیدا کرد و دوباره بیرون امد تا دخترش از صدای صحبت کردنش بیدار نشود و شماره ای گرفت
گوشی را کنار گوشش قرار داد
"لطفا یه آمبولانس به آدرس خیابان چهارم شماره ۱۳ اعزام کنید. علائم بیمار تنگی نفس ، خس خس سینه... "
به صورت جان نگاه کرد
" رنگ صورت کاملا کبود مایل به سیاهی اما الان متعادل تر شده "
کنارش نشست و نبضش را گرفت. جان این بار مقاومت نکرد. سپس سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت و ادامه داد
" حدس میزنم رِنج Tachycardia حدود ۲۰۰ تا ۲۲۰ باشه "
دستش را جلوی صورت جان تکان داد
" دستمو میبینی ؟ "
جان با کمی مکث بی حال سر تکان داد
ییبو ادامه داد
" احتمالا دیدش هم تار شده و حالت تهوع داره ، یکم پیش خون دماغ شد و رگ هاش بشدت متورم شده "
نگاهش به دست مشت شده جان روی قفسه سینه اش افتاد
" و احساس درد در قفسه سینه "
نگاهش را گرفت و بلند شد
" تشخیص من Emergent Hypertension و اقدامات اولیه براش انجام شده "
با تکمیل توضیحات ییبو و تایید اوپراتور اورژانس ، دستش پایین افتاد و تماس را قطع کرد
نگاه جان تمام مدت روی صورت رنگ پریده و شانه های افتاده ییبو قفل شده بود. ییبو بدون ان که نگاهی به جان بیندازد به زحمت زمزمه کرد
YOU ARE READING
پدرِ دخترم
Fanfictionدرست یک روز پیش از مراسم ازدواج وانگ ییبو ۲۱ ساله و نامزدش ، زنی ادعا می کند که ییبو پدر نوزاد کوچکش است. شیائو جان ۳۵ ساله ، رئیس بی رحم و قصی القلب یکی از بزرگترین و مخوف ترین باند های قاچاق انسان و اسلحه چین است. به واسطه نوزاد ، این دو با یکدیگر...