یک هفته بعد
Luna"نونا شمشیر رو درست بالا بگیر"
"بانوی من شمشیر رو بالا بگیرید"
اینکه هر دوشون باهم یک حرف رو میزدن و خنده های دنیل واسه بهم ریختن اعصابم کافی بود که بهشون توپیدم.
"خفه شیددددد مثل ادم بهم درس بدید "
فریادم فقط باعث شد اون سه تا بلندتر شروع کنن به خندیدن.
تا حالا صدایه خندیدن کسی در عین حال که رو اعصابتونه باعث ارامشتون هم میشه؟!
این الان وضع منه
خنده های این سه نفر هم رو اعصابن هم دلم میخواد بیشتر بشنومش.
بکهیون با ارامش به سمتم امد و شمشیر رو از دستم گرفت.
"اگه واستون سخته بهتره با شمشیر چوبی شروع کنیم"
شمشیر چوبی رو از دستش گرفتم.
"عوضی ها یک هفتس دارید به من میخندید تازه به فکرتون افتاده از شمشیر چوبی واسه اموزشم استفاده کنید"
بازم صدایه خندشون بلند شد.
با همون شمشیر چوبی توی دستم افتادم پشت سرشون الیو و بکهیون هم برایه اینکه بهشون شمشیر برخورد نکنه شروع کردن به فرار کردن.
و دنیل...
از بالای درخت با لبخند به بازی های سه نفر خیره شده بود.
خنده های لونا باعث شد بفهمه برای اولین بار توی زندگیش کار درستی انجام داده.
برایه گرفتن هوا وایسادم و شمشیر رو روی زمین پرت کردم.
پسرا با دیدن تسلیم شد من دست از دویدن برداشتن.
بهشون نزدیک شدم.
به پشت سرشون نگاه کردم و از فکری که به ذهنم رسید پوزخند زدم.
تظاهر به افتادن کردم که هردوشون به سمتم امدن و گرفتنم.
به موقعیت خوب که رسیدم .
هولشون دادم و باعث شدم از پرتگاه پشت سرشون که حواسشون بهش نبود بیوفتن تو اب.
"بانوی من"
"نونا"
از بالا بهشون نگاه کردم که توی اب افتاده بودن.
"کوفتتت یادتون باشه یکی رو که ازتون بزرگتره مسخره نکنید"
"بانوی من متاسفانه من ازتون سه سال بزرگترم"
"که چی مقامم که ازت بالاتره"
هر دوشون سکوت کردن .
از اب که بیرون امدن معذرت خواهی کردن.
بی توجه به اون دوتا موش اب کشیده شده راهمو کشیدم به سمت عمارت برگشتم.
"چون ازت بزرگترم کاری به من نداری؟"
YOU ARE READING
My Second Chance To Live ||JJK(COMPLETED)
FanfictionSEASON 1 COMPLETED SEASON 2 COMPLETED میدونید چرا به بعضی ها شانس دوم برای زندگی کردن داده میشه؟! چون لحظه مرگشون پر از پشیمونی، غم و ناامیدی برای کارهایی که میتونستند انجام بدن ولی انجام ندادن. و لحظه مرگ من هم همین حس ها رو داشتم پشیمونی، درد،...