-𝑷𝒂𝒓𝒕 3-

3.4K 467 52
                                    

کیم تهیونگ

آروم سیگارمو خاموش کردم هوای سرد لای موهام میگذشت و حس آرامش بخشی رو بهم میداد‌...
با کیم نامجون حسابی امروز گروهی از لواتاریا رو نابود کردیم.. پوزخندی روی لبام اومد....سردرد خیلی دردناکی گرفته بودم..که با صدای محکم در اخمام توهم رفت با دیدن یونگی که بی اجازه وارد شد بلند شدم و با قدم های محکم ب سمتش رفتم...
-امیدوارم دلیل خیلی محکمی برای کارت داشته باشی
-کیم محض رضای خدا یکم ساکت باش افرادی از گرگینه های نامجون بخاطر کامل بودن ماه سمت جنگل کنار دریاچه رفتن چندتا جاسوس اونجاست باید سریع بریم تا گمشون نکردیم عجله کن...
دوباره پوزخندی روی لبام اومد اونا خیلی احمق تر از اونی بودم ک فکرشو میکردم با جدیت رو به یونگی گفتم
-سری به نامجون بگو که داریم وارد منطقه اونا میشیم چندتا خوناشام هم باهام بفرست توهم بیا
با شنیدن جواب باشه یونگی کمی از مشروب توی لیوانم خوردم و با گروهم ب سمت جنگل رفتم


Jungkook

حالم خیلی بد بود جیمین هم دست کمی از من نداشت...
گریم گرفته بود و هر لحظه شدت میگرفت..
اما با کمک دستام نمیزاشتم جیکی از دهنم بیرون بره
یکی از اسب های دور ب سمت اسب نزدیک ما شد و با صدای بلند رو به اون حرفایی رو میگف سعی کردم توجه کنم و بفهمم چیمیگه...
-زودباششش باید سریع ازینجا بریمممم کیممم تهیونگ نزدیکهههه اون مارو زنده نمیزارهههع
-اینقد ترسو نباش احمققققق باید برای همیشه از شر کیم تهیونگ خلاص شیممم اون مارمولک هیچ چیزی برای ترسیدن ندارهه
کیم تهیونگ: اوه که اینطور.........

Taehung

هرلحظه که نزدیک میشدم بوی خیلی خوبی رو حس میکردم حس آرامش نسیم خنک بوی گل یاس.....
ی لحظه داشتم برای کاری ک آماده میشدم رو فراموش کردم باید حواسمو جمع کنم و بعدن میتونم بفهمم این بو چ بوییه......

Jungkook

با شنیدن حرفای لواتاری ها مخصوصن وقتی اسم کیم رو شنیدم حس کردم زیرپام خالی شده و هرلحظه بخاطر ضعف میتونستم قش کنم اما الان وقتش نبود جیمین منو محکم گرفته بود و آروم اشک می‌ریخت...باید چکار میکردم؟؟؟
ی لحظه....این...صدای....کی...بود....؟؟؟؟؟؟
میخاستم بیوفتم ک جیمین منو گرف واقعن حالم خوب نبود
-خدای من کوکی واقعا متاسفم لطفا ی لحظه صبرکن لطفا الان فرار میکنیم وقتی اونا حواسشون پرت جنگیدنه...
فکر خوبی بود باید حتی شده بخاطر جیمین قوی میموندم از کنار درخت نگا کردم ک...
جاسوسا منو دیدن....
کیم و افرادش وارد جنگ شدن و همین ک حواسشون نبود دونفرشون سمت ما اومد...
دست جیمین رو گرفتم....
با تمام قدرت.....
شروع ب دویدن کردم....
که جیمین افتاد...‌
و یکی از جاسوسا جیمین رو گرفت...
سریع برگشتم خشم همه جامو گرفته بود
نه نه نه نه نه نه جییمنییننن نبایددد چیزیش بشههه
گرمی چیزی رو حس میکردممم
حسس میکردم هر لحظه ممکنه مثل آتشفشان منفجر بشم.....
کل بدنم داغ کرده بود
و میدونستم چشمام آتیشی شده بود
دادددد بلندیییی کشیدممممم......
همهههه اطراف طوفان شده بودددد درختا با باد وحشناک تکون می‌خوردن
زمین با کشیدن دادم لحظه‌ایی لرزید...
و همون لحظه.......من غرق آتش درونم شدم🔥 و بین این همه کیم تهیونگ بود که با نیشخند خاصی منو نگاه میکرد........

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now